Part 11

4.1K 875 45
                                    

صبح دلگیری بود. حداقل برای جونگ‌کوک که اینطور به نظر می‌رسید. امروز روزی بود که ته‌هیونگ و هیونگ‌هاش اونو ترک میکردن و جونگ‌کوک تقریبا مطمئن بود دیگه هیچوقت اونا رو نخواهد دید. دلش می‌خواست خودشو توی تخت، زیر پتو قایم کنه و به بهونه‌ی کسالت شاهد رفتن اونا نباشه.

درسته که مدت کمی از آشنایشون می‌گذشت ولی جونگ‌کوک یه جورایی بهشون عادت کرده بود. هر وقت که کنار اونا بود فرق نمی‌کرد شرایط سخت هست یا نه، یه حس قشنگ از جنس حرارتی که نمی‌دونست اسم شعله‌اش رو چی بذاره زیر پوستش احساس میکرد. درست مثل وقتایی که کنار جیمین هیونگش بود. اونوقتا هم اصلا مهم نبود که چقدر زندگیش برعکس سرزمینی که توش زندگی میکنه تیره و تاریکه، وقتی جیمین هیونگش کنارش بود همه چیز خیلی قابل تحمل تر و بهتر میشد.

به زور خودشو راضی کرد تا بیرون بره. توی درگاه کلبه ایستاد و از دور تماشاشون کرد. اونا داشتن با فرمانده هوسوک صحبت می‌کردن. لبخند باز هم به لب های ته‌هیونگ برگشته بود. اون همیشه می‌خندید. همیشه همه چیز رو ساده می‌گرفت، حتی دروغ‌ها و دورویی‌ها رو.

جونگ‌کوک می‌دونست حقیقت اینه که ته‌هیونگ یه قلب خیلی پاک داره. به نظر اون ته‌هیونگ احتمالا یه فرشته بوده که بال‌هاشو گم کرده. نمی‌دونست چطور یه نفر میتونه بعد از اون همه سختی‌ای که کشیده، بی‌دغدغه باز هم بخنده.
وقتی نگاه فرمانده به سمتش برگشت، مجبور شد از دور تماشا کردن رو تموم کنه و بهشون نزدیک بشه. به همشون یکی یکی دست داد:«امیدوارم زندگی خوبی داشته باشین. بازم ازتون معذرت میخوام که به خاطر من توی دردسر افتادین.»
نامجون دستی پشت گردنش کشید:«خواهش میکنم... خب... چیزه... یعنی میگم وظیفه بود.» و خندید. اونا هنوز درست به این موضوع عادت نکرده بودن که جونگ‌کوک شاهزادس. البته اون اصلا از این موضوع ناراحت نمی‌شد. یه جورایی اینکه همه باهاش صمیمی برخورد کنن به دهنش مزه کرده بود. این جو رو بیشتر دوست داشت.

نامجون و جین بعد از یه خداحافظی مفصل سوار ارابه‌ای که آماده شده بود، شدن. جونگ‌کوک رو به روی ته‌هیونگ ایستاد. یکم معذب بود و نمی‌دونست از کجا شروع کنه.

- خب... خب...

ته‌هیونگ دستشو جلو آورد و لبخند زد:«خداحافظ پسرخاله. امیدوارم بتونی به چیزی که میخوای برسی.»

جونگ‌کوک به زور لبخندی روی لب‌هاش نشوند:«ممنونم. مراقب خودت باش ته ته.»

خداحافظیشون به همین سادگی انجام شد و جونگ‌کوک تا زمانی که اونا ازشون دور بشن سعی کرد اون لبخند مضحکش رو روی لبش نگه داره.

- شاهزاده باید با هم صحبت کنیم.

سری تکون و داد و بالاخره تونست از مسیری که اونا درش از کلبه دور میشدن دل بکنه. به طرز احمقانه‌ای دلش می‌خواست یه معجزه اتفاق بیافته و اون ارابه دور بزنه. ولی خودشم می‌دونست که چنین چیزی ممکن نیست. پس تلاش کرد بچسبه به حقیقتی که خیلی بیشتر از رفتن ته‌هیونگ اهمیت داشت. حتی خود ته‌هیونگ هم در آخرین لحظه در مورد چنین موضوعی اظهار امیدواری کرد.

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now