Part 39 & 40 _ The End

8.4K 941 406
                                    

هوسوک با قدم‌های سریع توی راهرو‌های قصر می‌دوید و مدام سرش رو به چپ و راست می‌چرخوند تا اثری از جیمین پیدا کنه. به خاطر هیجانی که داشت قلبش تند می‌زد و قفسه‌ی سینش با سرعت بالا و پایین می‌شد. نمی‌دونست چطور اما حالا که اون پسر زنده بود، می‌تونستن امیدی برای برد داشته باشن.

- جیمین!

درحالی که با صدای بلندی اسمش رو صدا می‌زد، سمتش دوید و دوباره با خوشحالی اسمش رو گفت:«جیمین!»

جیمین متعجب از لب‌ خندون هوسوک، پرسید:«چی شده؟»

- بیا بریم یه جای خلوت‌تر.

دست جیمین رو گرفت و اونو دنبال خودش کشید. وقتی جایی پشت اقامتگاه شاهزاده ایستاد، به اطراف نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی دور و برشون نیست، گفت:«یه اتفاق خیلی خوب افتاده! اون پسره... ته‌هیونگ!»

جیمین اخمی کرد. اول نفهمید منظور هوسوک با کدوم پسره، ولی بعد از چند ثانیه فکر، با نگرانی پرسید:«ته‌... هیونگ... چی شده؟»

- اون زندس! باورت می‌شه؟ خودم امروز دیدمش.

جیمین با چشم‌های گرد شده به صورت خوشحال هوسوک خیره شد. واقعا نمی‌فهمید. یعنی چه که اون پسره زندس؟

- مگه... نمرده؟ خود شاهزاده گفت...

- واقعا مهم نیست... به این فکر کن که حالا همه‌چیز درست میشه!

جیمین چند لحظه سکوت کرد. به پنجره اتاق جونگ‌کوک خیره شد. وقتی به خودش گفت کوک با شنیدن این خبر میتونه دوباره سرپا بشه و جلوی شاه بایسته، لبخند پررنگی زد و درحالی که چشم‌هاش از اشک شوق پر شده بود ناگهان دستاشو دور گردن هوسوک حلقه و بغلش کرد.

هوسوک اول شوکه شد، اما بعد آروم خندید و دستش روی کمر جیمین کشید.

- وقتی به واکنش شاهزاده فکر می‌کنم دلم میخواد گریه کنم. خدایا... اون خیلی خوشحال میشه... دوباره نیرو می‌گیره.

هوسوک خندید و جیمین رو بیشتر به خودش فشرد.

- ته‌هیونگ گفت باید شاهزاده رو ببینه.

پسر بزرگ‌تر گفت و جیمین رو از جدا کرد. در حالی که به صورت پر از امید جیمین نگاه می‌کرد، پرسید:«جایی رو بلدی که بتونن بدون مزاحمت همو ببینن؟»

جیمین کمی فکر کرد و یاد راه مخفی‌ای افتاد که جونگ‌کوک با استفاده ازش به بیرون قصر و اسکورو رفته بود. پس سر تکون داد و دستش رو روی شونه‌ی هوسوک گذاشت:«هوسوکا... برو پیش اون پسره و بیارش سمتی از قصر که از همه بیشتر به را‌ه‌آهن نزدیک‌تره. اونجا میتونه یه راه مخفی پیدا کنه. بعد برگرد و بهم بگو. شاهزاده رو می‌بریم اونجا.»

هوسوک سر تکون داد و قدمی به عقب برداشت اما جیمین دستش رو گرفت. صورتش رو جلو برد و بوسه‌ی نرمی به گونش زد:«ممنونم... این بهترین خبری بود که می‌تونستی بهم بدی.»

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now