حدودا دو یا سه ساعت بود که توی واگن قطار بودن. قطار بدون توقف سمت مقصد نامعلومی حرکت میکرد. داخل واگن تاریک و ساکت بود. جین و نامجون ته واگن کنار هم خوابشون برده بود و تههیونگ هم بعد از یک ساعت خوابیدن، بیدار شده بود و سرش با کتابی که از توی وسایل داخل واگن پیدا کرده بود، گرم بود. هر چند دقیقه یک بار هم سرش رو بلند میکرد و به هیونگاش خیره میشد.
جونگکوک با فاصلهی کمی از در واگن نشسته بود. در رو کمی باز گذاشته بود تا بتونه بیرون رو ببینه. باد سردی به خاطر باز بودن در مستقیم به صورتش میخورد و باعث شده بود از سرما خودش رو بغل کنه.
- اینو بنداز روی خودت.
وقتی متوجه شد تههیونگ کنارش نشسته، کمی خودش رو بالا کشید و صاف نشست. پتوی نازکی توی دست تههیونگ دید:«چیه؟»
- چی چیه؟ اومدم اینو بهت بدم سرما نخوری پسر خاله.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و گفت:«منو اینطوری صدا نکن.»
- تشکرم بلد نیستی. نه؟
جونگکوک اخمی کرد. تههیونگ هم متقابلا اخم کرد و پرسید:«مشکلی پیش اومده کوکی؟»
- به تو ربطی نداره.
تههیونگ از لحن عجیب و سرد جونگکوک کمی تعجب کرد. اونا دیروز خیلی خوب و صمیمی باهم خداحافظی کرده بودن، پس چرا جونگکوک اینطوری رفتار میکرد؟
- خیلی خب...
پتو رو کنار جونگکوک گذاشت و همینطور که بلند میشد، ادامه داد:«فقط میخواستم یه کم باهات حرف بزنم.»
جونگکوک جوابی نداد. الان واقعا اعصابش از همهچیز و همهکس خورد بود و حتی حرفی که تههیونگ میخواست بهش بزنه واسش مهم نبود. پتویی که کنارش بود رو برداشت و روی خودش انداخت و سرش رو برگردوند. تههیونگ دوباره کتاب میخوند و کت قدیمیای که تنش بود رو روی نامجون انداخته بود. این پسر واقعا دیوونه بود!
اگه اینقدر نگران هیونگاش بود چرا اونا رو با خودش آورده بود؟ اگه اتفاقی برای اونا میوفتاد یا اگه یکیشون توی این راه...
سرش رو با شدت به چپ و راست تکون داد. حتی فکر کردن بهش آزار دهنده بود چه برسه به اینکه بخواد واقعا اتفاق بیوفته.
رشتهی افکار منفیش با دیدن شهری از دور پاره شد. میتونست پیچ نسبتا بزرگی رو جلوی راه قطار ببینه. قطار سر پیچ سرعتش رو کم میکرد و اون میتونست بدون دردسر پایین بپره، فکر کرد که بدون اینکه چیزی بهشون بگه خودش پایین بپره ولی چون نمیدونست مقصد قطار کجاست، وجدانش اجازهی این کار رو بهش نمیداد. اگه توی شهر ازشون جدا میشد، براشون امنتر بود. بلند شد و گفت:«باید بپریم پایین.»
تههیونگ نگاهش رو از کتاب گرفت و به جونگکوک داد. بعد سمت جین و نامجون رفت و بیدارشون کرد. جونگکوک هشدار داد:«سریع تر.»
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...