Part 35

3.5K 748 217
                                    

مثل همیشه وقتی توی اتاق شاه ‌رفت، پشت میز گردی نشست و منتظر اومدنش موند. جونگ کوک هیچ نقشه‌ای نداشت. نمی‌دونست قرار بود به شاه چی بگه. حتی نمی‌دونست شاه میخواد درمورد چی باهاش صحبت کنه!

- منتظرت بودم.

صدای خش دار و کلفتش باعث شد تا بدنش بلرزه. از پشت میز بلند شد و سمت صدا برگشت. بدون اینکه نگاهی بهش بندازه، سرش رو به نشانه‌ی احترام خم کرد. نمیخواست اول با دشمنی حرفاشون رو شروع کنه.

- حتما به خاطر سفرت خسته‌ای! نه؟

با طعنه بهش گفت و باعث شد تا جونگ‌کوک با خشم سرش رو بالا بیاره. شاه با پوزخند به تمام اجزای صورتش نگاه کرد و ادامه داد:«کارای زیادی کردی پسرم!»

- من پسر تو نیستم!

خیلی ناگهانی گفت و باعث شد تا پوزخند شاه پررنگ‌تر بشه. مرد میانسال روبه‌روش پشت میز نشست و به جونگ‌کوک اشاره کرد تا اونم بشینه. شاه مستقیم به چشم‌های جونگ‌کوک خیره شد و گفت:«من نمیخوام زیاد باهات بحث کنم.» مکثی کرد و سرش رو سمت در اتاقش برگردوند:«فرمانده. بیارشون داخل.»

جونگ‌کوک به در خیره شد. در باز و اولین نفری که داخل شد، شوگا بود. سرش پایین بود ولی شاهزاده میتونست اخم غلیظی رو روی صورتش ببینه. گوشه‌ای ایستاد و به چند نفر اشاره کرد. سرباز‌ها همراه زندانی‌ها داخل شدن.

مادرش و جیمین!

جونگ‌کوک بلافاصله بعد از دیدنشون، از پشت میز بلند شد و سریع سمتشون رفت. روبه‌روی مادرش ایستاد و پرسید:«حالتون خوبه؟»

مادرش سر تکون داد و جونگ‌کوک از تکون خوردن گونه‌ها و گوشه‌ی چشماش متوجه شد سعی داره تا بهش لبخند بزنه و امید بده.

- نگران نباشید.

نگاهش رو بین اون دو نفر چرخوند و سعی کرد تا از ترسشون کم کنه.

- حتما توی سفرت بهت خیلی سخت گذشته!

جونگ‌کوک به زحمت نگاهش رو از جیمین وحشت‌زده گرفت و سعی کرد روی حرف‌های دشمنش تمرکز کنه. شاه که تمام ندیمه‌ها رو مرخص کرده بود، قوری کوچکی که روی سینی وسط میز قرار داشت رو بلند کرد و همینطور که برای خودش و جونگ‌کوک چای میریخت، ادامه داد:«بهت گفتم که نمیخوام زیاد کشش بدم.»

فنجون کوچکی رو سمت کوکی گرفت و شاهزاده اون رو با احترام ازش گرفت و روی میز گذاشت.

- من تورو بزرگ کردم جونگ‌کوک. تو تنها وارث منی.

مکثی کرد و کمی از چایش رو نوشید:«من بهت حق انتخاب میدم شاهزاده. مطمئنم نمیخوای بلایی سر دوستات بیاد.» شاه خندید و با تعجب پرسید:«راستی دوستای جدیدت کجان؟؟»

جونگ‌کوک برای لحظه‌ای خودش رو مقصر دونست. مقصر همه چیز. فکر کرد به چه حقی وارد زندگی سه تا آدم معمولی شده، یه نفرشون رو کشته و دو نفر دیگه رو از هم جدا کرده. چطور جرئت کرده بود جون جیمین و مادرش رو به خطر بندازه؟

Star Renaissance || VKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now