نامجون حس میکرد بدنش از سرما دونه دونه شده. کاملا با احتیاط قدم برمیداشت و جین رو پشت خودش پنهان کرده بود. ترجیح میداد خودش جلوتر بره و جین پشت سرش باشه اما این قضیه برای جین خوشایند نبود.
- نامجونا؟؟
ایستاد و به تبع نامجون هم مجبور شد بایسته و با نگرانی سمتش برگرده:«چی شده؟»
- متوجهی که دونگسنگ هامون توی خطر هستن؟
نامجون گیج پلک زد:«یعنی چی؟»
جین یدفعه راه افتاد و نامجون رو هم دنبال خودش کشید. همزمان که قدمهای نسبتا بلند برمیداشت، گفت:«یعنی اینکه باید عجله کنیم. اینطوری که تو داری پیش میره هر لحظه ممکنه جون اونا رو بیشتر خطر بندازه.»
نامجون که سعی میکرد شونه به شونهی جین پیش بره یا حتی ازش جلو بزنه گفت:«ولی بازم باید احتیاط کنیم. اگه بلایی سر ما بیاد که نمیتونیم ورد رو باطل کنیم!»
جین توجهی نکرد و به جاش به قدمهاش سرعت بخشید. همه چیز عادی به نظر میرسید. اونها درب آبی رو برای عبور انتخاب کرده بودن. تا اینجا که مشکلی وجود نداشت. راهرو کوچیک بود و دیوارها به زیبایی نقش نگاری شده بودن. اما به نظر راه طولانی شده بود و این داشت هر دو رو نگران میکرد.
ترجیح میدادن ساکت باشن و نگرانیشون رو پیش خودشون نگه دارن. دوست نداشتن همدیگه رو بیش از موقعیت کنونیشون نگران و مضطرب کنن.
پس از مدت دیگهای پیادهروی بالاخره به راه خروج رسیدن. با دیدن راه خروج هر دو نفس راحتی کشیدن و سرعت قدمهاشونو بیشتر کردن اما این نفس راحت اونقدرا هم زیاد دوام نیاوردم چون بلافاصله بعد از خروجشون خشکشون زد.
درست رو به روشون جونگکوک و تههیونگ پشت اون حوضچه کوچیک در حال کشمکش بودن. اون موجود عجیب و غریب یکی از بازوهاشو دور کمر تههیونگ حلقه کرده بود و داشت اون رو میبلعید. تلاشهای تههیونگ و جونگکوک برای نجات بینتیجه بودن.
نامجون بی اختیار شمشیرش رو سفت چسبید و جلو دوید. نمیتونست اجازه بده دونگسنگهاش آسیب ببینن. به دنبال حرکت اون، جین هم به خودش اومد و سریع دنبالش رفت. تقریبا صد قدم با درگیری رو به روشون فاصله وجود داشت که هر دو بعد از برخورد به سدی نامرئی به شدت زمین خوردن و به عقب پرت شدن.
هوش از سرشون پریده بود. اصلا نفهمیدن که چه اتفاقی افتاده. اینبار جین سریعتر خودش رو جمع و جور کرد اما با احتیاط بیشتری پیش رفت. شمشیرش رو عمود جلوش نگه داشته بود و بعد از برداشتن چند قدم، شمشیر به سد نامرئی برخورد کرد. پس از اینکه شمشیر مدتی توی دستای جین لرزید و اون نتونست کنترلش کنه، از دستهاش ول شد و کمی دورتر پرت شد.
جین برگشت و نگاه متعجبش رو به نامجون دوخت:«این دیگه چیه؟»
نامجون که حالا نزدیکش ایستاده بود و داشت با حیرت سعی میکرد چیزی که نامرئی هست رو ببینه یا حداقل حسش کنه، سری تکون داد:«هیچ ایده ای ندارم.»
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...