تا اونجایی که جون به تن داشت بدون توقف تا خود مسافرخونه دوید و بدون اینکه در بزنه در اتاق رو باز کرد. دستگیرهی در رو محکم توی مشتش میفشرد و نفس نفس میزد. اتاق کاملا تاریک بود. جونگکوک که در تاریکی روی تختش نشسته بود با دیدن حال پریشون تههیونگ سریع از جا جهید. تههیونگ فاصلهی بینشون رو با گامهای بلندی طی کرد و قبل از اینکه جونگکوک فرصت کنه چیزی بپرسه، کلاه شنلش رو از سرش کشید و دستش رو قاب صورت جونگکوک کرد.
برای مدتی به چشمان هم خیره شدن. تن هر دو به لرزش افتاده بود. تههیونگ از ترس اینکه نوپرا اون رو به سخره گرفته باشه و چشمهای شاهزاده رو برنگردونده باشه و جونگکوک از تغییر ناگهانیای که پیش اومده بود. مدتی میشد که متوجه شده بود بینایش رو به دست آورده اما میترسید همه چیز فقط یک حقهی کثیف باشه. توی این مدت اونقدر با اتفاقات عجیب و غریبی رو به رو شده بود که اگه بهش میگفتن در زمان سفر کرده و وارد یک دنیای دیگه شده، بیشک قبول میکرد.
تههیونگ بدون اینکه دستهاش رو از صورت جونگکوک جدا کنه با انگشت شصتش پلکهای اون رو نوازش کرد. کم مونده بود از خوشحالی اشکهاش سرازیر بشن.
- خدایا... اون واقعا چشمهات رو برگردوند.
جونگکوک دستش رو روی دست تههیونگ گذاشت و اون ها رو پایین آورد. کاملا گیج شده بود با همون چهرهی بهت زده گفت:«اینجا چه خبره تههیونگ؟؟» جونگکوک هنوز دست های تههیونگ رو ول نکرده بود. تههیونگ آروم سرش رو پایین انداخت و برای مدتی به دستاهاشون خیره شد. بعد زمزمهوار گفت:«من با نوپرا یه معامله کردم.»
جونگکوک بیاختیار اخم کرد و دستهای تههیونگ رو فشرد:«تو چیکار کردی؟؟»
تههیونگ آروم اون رو به سمت تخت کشوند و وارداش کرد بشینه. خودش هم کنارش جا گرفت. یکبار دیگه جونگکوک با بی صبری پرسید:«تو چیکار کردی تههیونگ؟؟ چی داری میگی؟؟ اون زن چی ازت طلب کرد؟»
- آروم باش کوک برات توضیح میدم.
جونگکوک با اینکه بیحد و اندازه بی قرار و نا آروم شده بود اما سعی کرد ساکت باشه. میتونست شرط ببنده شخصی که چشمهای اون رو ازش گرفته، با تههیونگ سر جونش معامله کرده.
- نوپرا یه دشمن داره. اون هم یک شیطان درست مثل خودشه و از پلیدیها شکل گرفته. معاملهامون این بود چشمهای تو در برابر جون اون. اگه نتونیم جونش رو بگیریم، نوپرا علاوه بر چشمهای تو، کل چهرهی من رو از صورتم میدزده.
جونگکوک بهت زده نگاش کرد و با صدای تحلیل رفتهای گفت:«چ... چی؟ تو چیکار کردی احمق؟؟»
تههیونگ اما لبخندی زیبا تحویلش داد:«چشمات ارزشش رو داشتن پسر خاله.»
شاهزاده دست پسر رو رها کرد. بلند شد و چند قدم توی اتاق راه رفت. در همون حال گفت:«تههیونگ به خاطر خدا جدی باش. ما حتی نمیتونیم تا یک قدمی نوپرا گام برداریم. بعد چطور توقع داری موجودی که درست مثل اون یک هیولاست و حتی خود نوپرا از شکست دادنش عاجزه رو شکست بدیم؟»
YOU ARE READING
Star Renaissance || VKook ~ Completed
FantasyStar Renaissance _ زود باش کتابا رو رد کن بیاد حرفاش باعث شد ابرو های جونگ کوک بیشتر بالا برن _ کدوم کتابا ؟؟ پسر بی توجه به تعجب اون از توی جیبش مقداری پول در آورد دست جونگ کوک رو گرفت گذاشت کف دستش _ زود باش پسر من وقت ندارم جونگ کوک اخماشو ت...