[۰۰۲]

2.6K 548 259
                                    


آخرین ضربه رو به میخ زدم و عرق پیشونیم رو با پشت دستم پاک کردم. جوزف لبخندی زد و با نگاهش ازم تشکر کرد. با احتیاط در و باز و بسته کردم. لبخندی به کارم تحویل دادم و یک جورایی خودمو تحسین میکردم، شاید واقعیت بود که من توی این کار استعداد داشتم.

"واقعا ممنونم. تو کاری رو تو دو دقیقه انجام دادی که من یک هفته بود داشتم باهاش سر و کله میزدم."

جوزف گفت و لیوان نوشیدنی گرمی رو به طرفم گرفت.

"این چیز مهمی نبود. لازم نیست تشکر کنی."

گفتم و لیوان رو به بینیم نزدیک کردم و ریه هامو از بوی بابونه و نعنا پر کردم. دمنوش های جوزف از عجایبی بودن که هیچ جای دیگه مثل اونا رو نمی‌تونستین پیدا کنین.
مثل باغچه اش.
مثل گل هاش.

روی صندلی پلاستیکی تراس نشستم و تشکر کردم.

"قبلا بیشتر به پدر پیرت سر میزدی."

جوزف پیر شده بود. این رو میشد از موهای سفیدی که روی پوست سیاهش بودن، به راحتی تشخیص داد. پوست تیره ای که پارادوکس بزرگی با قلب روشنش داشت.

سیاه پوست و سفید پوست، سرخپوست و زردپوست، چه فرقی میکرد؟ لیبل های مسخره ای که خود ادما روی خودشون گذاشتن تا برتری قومی رو به قوم‌ دیگه رو با چیزی ثابت کنن که هیچ دستی توی بوجود اومدنش نداشتن. حماقت هایی که گاهی باعث میشد بخاطرش از انسان بودن خودمم شرمنده باشم.

"اینو نگو بیگ جِی، تا موقعی که این لاله ها سرپا وایستادن یعنی تو بهشون میرسی. یعنی تو جوونی."

اینو گفتم و توی صدام غمی بود که برعکس حرفی که میزدم رو ثابت میکرد. اره بیگ جی. تو پیر شده بودی و این یعنی این دنیا اینقدر بیرحمه که حتی به اسطوره ای مثل تو هم رحمی نمیکنه.

جِی به باغ رو به روش خیره شد. به کلیسای سفیدی که از بین درخت ها کاج سر بلند کرده بود و در همسایگی خونه اش قرار داشت.

"عمر منم یک روز مثل این لاله ها تموم میشه و این چیزی نیست که بشه ازش فرار کرد. چیزی که باعث میشه ازش بترسم اینه که نکنه دوباره یک جایی دیگه روی زمین بیدار بشم و بفهمم تا بینهایت روی این کره خاکی گیر افتادم."

سکوت عجیبی شکل گرفت. مزه نعنا زیر زبونم بود و طعم حرف های جوزف بودن که باعث میشدن بتونم بغضی رو ته گلوم احساس کنم. نبودنِ جوزف چیزی نبود که بخوام به این زودی ها بهش فکر کنم.

"قرص هاتو میخوری جوزف؟"

پرسیدم. نمیدونم چرا نمیدونست. اون نمیدونست که حق نداره اینقد خودخواه باشه.

وقتی از رفتن حرف میزد. رفتنی که توش قرار نبود منم باهاش باشم.

"اره. میدونی یجورایی مجبورم. شنیدی که؟ میترسم."

Angel [L.S]Where stories live. Discover now