[۰۵۲]

894 195 233
                                    


همیشه چیزی توی روزهای پاییز بود که حس متفاوتی‌ داشت. شاید تقصیر خورشید کم‌ نور و گول‌زننده ای بود که اول صبح‌ راهش رو به از بین پرده ی حریر اتاقم به روی تخت، باز میکرد. شاید بوی چای بود که توی هوای نمدار متفاوت بود. شاید باد سردی بود که از بین درز پنجره های قدیمی خونه، سوزی به تنم می‌انداخت. شاید هم این فقط من بودم. منی که روی برگ های خشک قدم‌ میزدم و پاشنه ی پوتینم رو محکمتر روی اونها فشار میدادم و از صداش لذت میبردم.
شاید من بودم که با چرخش زمین و پیدایش فصل ها، درگرگون شده بودم.

چون من‌ همیشه طی‌ راه رفتن به زمین خیره میشدم و قدم های شل و کوتاهی برمی‌داشتم. طوری که انگار گمشده ای روی زمین داشتم و هرگز در پیدا کردنش موفق نبودم. اما گمشده ی واقعی توی قلب من بود.

اون‌ خلائی که نمیتونستم پرش کنم.
اون سنگینی روی دوشم که نمی‌ذاشت صاف بایستم.
اون سرمایی که انگار درون دست هام بود و باعث میشد بی‌دلیل بلرزن.

من مثل بیدی خمیده تسلیم، در مقابل سرنوشت تعظیم کرده و منتظر مرگی تدریجی بودم که زمان قرار بود به عنوان سوغاتیِ سفری به نام زندگی، به ارمغان بیاره.

چیزی توی پاییز بود که گمشده ی من رو پیدا و شونه های سنگینم رو صاف کرده بود. حالا من واضح‌ترین ترین برگ، رها شده و رقصان همراه نسیم حرکت میکردم. قدم های بلند به سمت خانه ی پدرم برمیداشتم. شونه هام سبک‌تر شده بودن و مفتخرانه سرم رو بالا میگرفتم و به اسمون صاف نگاه میکردم. اسمون‌ ابی‌ای که من رو به یاد تو می‌انداخت.

من فکر میکردم که چشمهات آسمونن، اما تو خود اسمونی.

ابی بی‌انتهای که تمام دنیای من بود.
کافی بود تو کمی ابری‌ بشی تا تمام دنیای من توی غم فرو بره.
کافی بود کمی بباری تا سر تا پا برات اشک بشم.
کافی بود شب پر ستاره بشی و من تا صبح برات لالایی بخونم.

قدم هام‌ من‌ رو به ورودی خونه ای کشوندن که سایه ای از کلیسای سفید داشت. سفیدی که در گذر زمان تبدیل به خاکستری و کمی از اون با گیاه رونده مزین شده بود. برگ های بید جلوی در ورودی رو پوشونده بود و با هر وزش باد، برگ ها توی هم می‌پیچیدن و صدای قشنگی ایجاد میکردن. دستم رو توی جیب کتم بردم و باز به کلیسا خیره شدم.

کلیسایی که به سادگی شاهد تک تک اتفاق های مهم زندگی من بود. منی که توی حیاطش بزرگ شده بودم. دور درخت بلوط قایم موشک بازی کرده بودم. تکیه به دیوار پشتیش برای اولین بار سیگار کشیده بودم و توی خیابون جلوش دل به کسی داده بودم که برای اولین بار می‌بوسیدمش.

لبم رو به دندون کشیدم و لبخندی روی لبم بوجود اومد. چقدر دلم میخواست لویی رو کنارم داشتم تا بتونم با اون به دیدن جوزف برم. اما نمی‌خواستم تحت هیچ شرایطی اونو توی موقعیت ازاردهنده‌ای قرار بدم، پس باید قبل از هرچیزی با جوزف راجع به خودم‌ صحبت میکردم. مکالمه ای که نمیدونستم قراره چطورش بره. نمیدونستم اون قراره چه واکنشی داشته باشه. هر کاری میکردم اون‌ جوزفی بود که سال های سال به ساختمون و باغچه کلیسا خدمت کرده بود. پدر جان دوست صمیمی جوزف بود و فکر کردم بهش کمکی بهم‌ نمیکرد.

Angel [L.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora