سلام.
لطفا ووت و کامنت فراموش نکنید.♡قبل اینکه لای چشمهام رو باز کنم بوی بیمارستان زیر بینیم پیچید و دستم رو بالا اوردم اما سوزشی که روی دستم بود به یادم انداخت هنوز سرم بهم وصله. من فقط اینجا اومده بودم تا لولا رو ببینم اما انگار متیو خیلی جدی تر از اون چیزی بود که من فکرش رو میکردم. چون خودش رو به اولین پرستار رسونده بود و گفته بود که وضع بدنی خوبی ندارم و وقتی فشارم رو گرفتن، مجبورم کردن تا سرم بزنم. تخت های دیگهای کنارم قرار داشت و چندتا از اونها پر بود. با چشمهام دنبال کسی که مسبب همه ی اینها بود گشتم اما انگار خبری ازش نبود.
گوشیم توی جیبم لرزید و من به سختی اون رو از جین تنگم بیرون اوردم. تمام استرسی که جمعا بعد از این مدت ازم دور شده بود به یک باره توی قلبم برگشت و نوک انگشتام سرد شدن.
از لویی:
زمان: ۱۹:۲۱:۴۸
'کلاسم تموم شده، شام خوردی؟'از لویی:
زمان: ۲۱:۰۴:۵۰
'به خونهات زنگ زدم و جواب ندادی. لطفا استراحت کن.'
'من گوشیم روشنه. مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن.'
'مواظب خودت هم باش.'به چند تا تماس از دست رفته ای که صبح ازش داشتم نگاهی انداختم. حس بدی از کاری که درحال انجامش بودم بهم دست داد و دستی روی صورتم کشیدم.
از لویی:
زمان: ۱۶:۵۰:۳۱
'به خونت سر زدم و نبودی، اگر مشکلی پیش اومده میتونیم راجع بهش حرف بزنیم و با هم حلش کنیم. لطفا جواب بده چون خیل نگرانتم.'
'مرسی که جواب زنگ هام رو نمیدی و نگرانیم برات مهم نیست.'متیو :" وای بیدار شدی؟ کاش بیشتر میخوابیدی."
سرم رو بلند کردم و به متیو نگاه کردم که با ظرف غذایی به طرفم اومده بود. سعی کردم لبخندی روی لبهام بوجود بیارم اما به نظر سختترین کاری میاومد که اون لحظه ازم خواسته شده بود. درد بدی رو توی سینم احساس کردم و قلبم بادکنکی بود که از خون خالی شد و مثل جسم مچاله ای کف سینم افتاد. وقتی نوک انگشتام به سرمای برف زمستون بودن، لمس دست های متیو رو روی پوستم احساس کردم و سرم رو به طرفش برگردوندم. لب های خشکم رو باز کردم و صدام خراشیده به نظر میرسید.
"نگو که مادرت رو مجبور کردی برام غذا بیاره."
با صدایی گرفته و خوابالود گفتم.
متیو :" در اصل مادرم مجبورم کرد برم خونه و برات غذایی که درست کرد رو بیارم."
چشماش رو چرخوند و روی صندلی ای که کنار تخت بود نشست. مغزم خاموش شده بود. انگار تمام من، در حال عقب کشیدن من از تماس گرفتن با لویی بودن و این مثل مرگ درد داشت. چون اون مرد چشمه ی اب حیات بود و من، تشنه ای که لبه ی اون چشمه نشسته بودم و جلوی خودم رو از غرق شدن توش میگرفتم.
YOU ARE READING
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...