آدما توی ذهن من دو دسته ان. دسته اول ادمایی که بهشون اهمیت میدم و دسته دوم ادمایی که تظاهر میکنم که بهشون اهمیت میدم.
همیشه فکر میکردم که برام مهم نیست. فکر میکردم هیچ علاقه ای بهش ندارم. همش به خودم میگفتم یه حسیه که هر آدمی نسبت به خواهر رفیقش داره، اما وقتی دیدم چند دقیقه، فقط چند دقیقه نبودنش چقدر دیوونم میکنه؛ مطمئن شدم که حسم بهش جز اهمیت دادن نمیتونه باشه. من «تظاهر میکردم» که بهش اهمیت میدم اما توی این تظاهر خیلی غرق شدم. جوری که حالا فقط نمیتونم بهش اهمیت ندم. کاش میشد دیگه بهت اهمیت ندم.
نمیدونم. اصلا همه ی این چیزا خیلی احمقانست. انگار مغز من نصف شده و نصفش فقط و فقط به امن نگه داشتن لولا فکر میکنه و نصف دیگه به بقیه چیزا. شاید این تنها دلیلی باشه که من دارم توی این شهر دستم زو توی جیب مردم میذارم. عابرهایی که فقط و فقط توی این محله های گرون بالای شهر همچین مبالغ زیادی و خیلی عادی مثل پول خورد تو جیبشون میذارن، ساعت و دستبند گرون دارن و جوری روی زمین راه میرن که فقط حال به همزنه. اما یه نفر مثل من یا یکی مثل جیک باید تمام بازار سیاه و دور بزنه تا یکم انسولین هایی که میخره ارزون تر باشن. تمام کاری که من و بیلی میکنیم کافی نیست و هیچ ادم عاقلی هم نیست ک یه کار درست و حسابی به کسی مثل من با این همه سابقه ی دزدی و جیب بری بده.
مدتی شده بود که کلا نمیفهمیدم کی میخوابیدم و کی بیدار میشدم. همیشه در حال دویدن بودم و همیشه هم وقت کم میآوردم. آدمای عادی بین ساعت های زندگیشون یکم استرس داشتن اما من بین استرس هام یکم زندگی داشتم.
ساعت هایی که بعد اون همه خستگی خونه میرسیدم و لولا رو سالم و سلامت بین ملحفه ها خوابیده میدیدم، اون لحظه به همه ی این سختی ها میارزید. کم خوابی و سردرد و سرگیجه عادیترین چیزهایی بودن که تو این مدت باهاشون سروکله میزدم. پاییز شده بود و سرما اذیت کننده بود. شاید فقط باید از یه داروخونه و لباس فروشی دزدی میکردم!
سیگارم رو بدون اینکه روشن کنم گوشه ی لبم گذاشتم و به بخاری که بخاطر تنفسم تو هوا شکل میگرفت نگاه کردم. شب های ساکت و خوفناک نیوبایرن با شب های شلوغ و رنگارنگ شهر خیلی فرق داشت. یه فرق خیلی کوچولو که بین حاشیه ی حاشیه ی شهر با مرکز شهر بود!
یکم میوه خریده بودم و بستشون توی دست هام سنگینی میکردن. کلیدم رو به سختی از تو جیب شلوار تنگم بیرون آوردم و روی در گذاشتم ولی در قبل تکون دادن کلید باز شد.
"هییی! بالاخره اومدی!"
صدای لولا تو گوشم پیچید و بعد لبخند بزرگی بود که روی لبهاش شکل گرفت. پاکت میوه رو از دستم گرفت و توی آشپزخونه گذاشت.
"بهت که گفتم. همیشه یازده و نیم خونست!"
لولا رو به بیلی گفت که با لپ تاپش روی مبل نشسته بود و حسابی سرش گرم بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Angel [L.S]
Fanfic[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...