صدای جیغ و شادی مردم همه ی فضا رو پر کرده بود. اینقدر شلوغ بود که میتونستم گرمای بدن ادمایی که هر دقیقه به تنم میخوردن حس کنم. بوی عطر های گرون قیمت، ارزون قیمت، شایدم عرق. همه و همه با هم ترکیب شده بودن و من میخواستم دل و رودمو بالا بیارم. چشمام از دیدن این همه رنگ کنار هم خسته شده بود، کنار ادمایی که رنگارنگ ترین لباسشونو برای فستیوال پوشیده بودن.
کلاه لبه دارمو جلوتر کشیدم و زیرچشمی به جیک نگاه کردم که داشت به نفر سمت راستم اشاره میکرد. حتی برق دندون های طلا ی مرد از این زاویه هم مشخص بود. چندشاور و کمی هم مضحک! قدم هامو تند کردم و با تمام توان بهش کوبوندم. با کمال تعجب برگشت و خواست چیزی بگه که دستامو بالا اوردم و با احترام عذرخواهی کردم.
مطمئناااا این فقط یه تصادف بود اقا.
جلوتر رفتم و جیب کتم و نگاه کردم که کیف پول همون مرد توش بود. برای اونا چه فرقی میکرد. به هر حال اون پول باید خرج میشد. حالا بذارین من خرجش کنم نه شما.
مطمئنا من جای بهتری خرجش میکردم.
برای بار هزارم توی اون روز ساعتم و چک کردم. دیگه وقتش شده بود. از بین جمعیت رد شدم و راهمو به سمت کوچه ی خلوتی کج کردم. من برای رسیدن به خونه باید راه طولانیای رو طی میکردم.
****
خستگیهای بدنم روی مبل فرود اومدن و مبل با صدای بدی ازم پذیرایی کرد. اینجا بوی نم میداد. بوی گچ هایی که رطوبت تا مغزشون نفوذ کرده بوده و آهن هاشم زنگ زده بود. اینجا بوی گه میداد. بوی گه کارخونه کاغذسازی که دقیقا پشت سرمون درست کرده بودن. یا شایدم این خونه دقیقا جلوی کارخونه ساخته شده بود. نمیدونم دقیقا کدوم ولی هر چی که بود بوی گه میداد. و البته اینجا خونه بود.
یه جورایی بوی خونه هم میداد." 560 پوند- دوتا ساعت مچی- 3 تا کاندوم- 7 تا ادامس - یه دستبند زنونه - یدونه گوشی"
جیک گفت همونطور که داشت پولارو بینمون تقسیم میکرد. نصفشو طرفم انداخت.
"بشمر"
با چشم غره از روی میز ورشون داشتم و بدون شمردن اونارو توی جیبم گذاشتمشون. بشمر! جوری رفتار میکرد انگار این من نبودم که بیشتر از چشمام بهش اعتماد داشتم. گوشی روی میز نظرم رو جلب کرد.
" این کوفتی و تو گرفتی باز؟"
با اخم گفتم. جیک پولارو توی جیبش گذاشت و دستی تو موهاش کشید.
جیک :"میشه بیخیال شی؟ میدونی چقدر پولشه؟ خیلی راحتم میشه زدش."
گوشی رو دستم گرفتم و بهش نگاه کردم. یه ایفون رز گلد بود. نمیدونم کدوم مدلش اما خب بنظر گرون میومد. صفحه ی گوشی روشن شد و روش عکس دوتا دختر بود که همو بغل کرده بودن. به نظر خوشحال میومدن. توی عکس حدالقل!
ESTÁS LEYENDO
Angel [L.S]
Fanfic[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...