***
به لبه ی تراس تکیه دادم و پاهامو به طرز محکم و منظمی پشت سر هم به زمین کوبیدم. بوی گل سوسن به نرمی از زیر بینیم میگذشت اما تنها وقتی بود که نمیتونستم به راحتی ازش لذت ببرم.
بوی سیگار گرون قیمت و عطر تلخ و زننده ای به مشامم رسید و خوب میدونستم نشون دهنده ی وجود چه کسیه.
"امیدوارم رگبار زیر لباست قایم نکرده باشی چون ده نفر منتظرن فقط دست از پا خطا کنی. ی جورایی هم ی مو از سرت کم بشه نمیتونم جواب لولا و بدم"
صداش به گوشم رسید و من و از حسم مطمئن کرد، کنارم به نرده ها تکیه داد و سیگارشو بین دو انگشتش نگه داشت. حتی دلم نمیخواست سرم و بلند کنم و توی چشماش نگاه کنم.
"من اومدم تا بشنوم اوکاس. ولی نه چرت و پرتاتو..."
گفتم و از لحن محکمم متعجب شدم.
{فلش بک- 09:45 صبح- عمارت لندن }
لویی :"تودیگه کدوم فاکی هستی؟"
به مرد کت و شلواری بلند و هیکلی ای گفت که دم در عمارت ایستاده بود. اون تعظیم کوتاهی کرد و تمام صورتم شبیه یه علامت سوال بزرگ شده بود. فقط برای اطمینان چاقو ی جیبیمو در اوردم و پشت سرم نگه داشتم.
محض رضای خدا اول صبحی یه غریبه اتوکشیده توی نشیمن ایستاده بود و تعظیم میکرد!!!!
لویی "حرف میزنی یا به حرف بیارمت؟"
شاید سر لویی که از پایین به اون مرد نگاه میکرد باید خنده دار میبود اما انگشت های منقبض شده و بازوهایی که از زیر تیشرت استین بلند مشخص بودن شوخی نداشتن.
قدمی به جلو برداشتم و کمی عقب کشیدمش. اخرین چیزی که نیاز داشتم لویی بود که با یه نرِخر دعوا بیفته. کسی که مطمئن بودم مسلحه.
"هری استایلز شما هستین؟"
اون غول بیابونی گفت و چشمامو چرخوندم و چاقومو توی دستم محکم نگه داشتم.
لویی :"خوبه زبونم داری! تورو برایان فرستاده نه؟ بهش بگو بره به جهنم..."
چشمامو برای لویی ای که اماده ی حمله بود چرخوندم و کمی عقب کشیدم و توی گوشش زمزمه کردم : "میشه بذاری حرف بزنه ببینیم حرف حسابش چیه؟"
لویی چشماشو و چرخوند و ازم دور شد. دستاشو توی شکمش گره زد. جلوتر رفتم و تو یه حرکت چاقومو زیر گردن اون مرد نگه داشتم. این زیادی ساده بود، پس چرا اون عوضی حرکت نمیکرد؟ به سادگی ایستاده بود و براش مهم نبود که یه خنجر زیر گلوشه.
"جاشوا هستم قربان. من و تیمم برای مراقب اینجاییم. چیزی برای دفاع وجود نداره..."
اون مرد گفت و من به طرف لویی برگشتم و با دیدن اخمش متوجه شدم که اونم مثل من هنوز باورش نداره.
YOU ARE READING
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...