سلام ممنون میشم قبل خوندن ووت بدین.
خیلی ووت هاتون کم شده =)از سرما نوک بینیم میسوخت و انگشتام از تماس دستگیره ی در یخ زده بودن. دونه های برف روی شونه هام نشسته بودن و میتونستم دردی رو توی گلوم احساس کنم. کلید رو به هر سختی توی در انداختم و وارد خونه شدم. لولای در صدای بدی داد و توی دفترچه ذهنیم یادداشت کردم که حتما روغن کاریش کنم.
با باز کردن در خونه موجی از هوای گرم به صورتم برخورد کرد و لبخندی از رضایت روی لبهام بوجود اومد. چقدر خوب بود که به لویی گفته بودم که زودتر از من خونه بره. چون شاید اون هم میدونست چه حس خوبی داره وقتی که کسی توی خونه منتظر رسیدنت باشه.
چون من قبلا فکر میکردم فرار تنها راهیه که برای نجات دارم. من کسی بودم که بعد از مرگ جیک فرار کرده بودم. من کسی بودم که بعد از رفتن لولا و بلا فرار کرده بودم و من کسی بودم که برای دور شدن از کلنت به لندن فرار کرده بودم. حدس میزدم این تنها راهیه که برای زنده موندن دارم. پس این خیلی طول کشید که بفهمم گاهی فرار راه مناسبی نیست. این طول کشید که فرق بین فاصله گرفتن و فرار کردن رو بفهمم.
تو راه قلبت رو برام باز کردی و بهم نشون دادی که میتونم هر چقدر دلم میخواد فاصله بگیرم و دور بشم اما نمیتونم فرار کنم، چون تو توی قلب من بودی و با هر تپش به یادم میاوردی که به کجا تعلق دارم. کافی بود کنارت بشینم و بهت بگم که چه احساسی دارم و تو، کسی بودی که باعث میشدی همه ی کلاف های تو در توی مغزم به سادگی از هم جدا بشن. بحثی نمیکردی، فقط راه افکارم رو صاف میکردی و مثل مه شکنی توی مه، من رو از وسط سختی به مقصد میرسوندی.
لویی :"هی"
پالتو و کلاهم رو روی چوب لباسی گذاشتم و به طرف لویی برگشتم که روی کاناپه زیر پتو ضخیمی نشسته بود. گوشیش رو با دیدنم کنار گذاشت و لبخند زد. هودی مشکی رنگش بزرگتر از هر وقت دیگه بود و با دیدن لباس خودم روی بدن زیباش لبخند زدم.
"هی، ببخشید دیر کردم."
لویی :" اشکالی نداره. تلفن خونه دوبار زنگ خورد اما زیر پتو گرمتر از این بود که بخوام از جام بلند شم. ببخشید."
خندیدم و به طرف تلفن رفتم و به شماره ی ناشناس اشنا خیره شدم. عالی شد. حالا اون زن به خونه ام هم زنگ میزد.
"مهم نبود."
به طرف پسر شیرین برگشتم. کسی که موهاش حالا کمی بلندتر شده بودن نرم تر از هر وقت دیگه به نظر میرسیدن و به زیبایی روی پیشونیش رو پوشونده بودن. پاهام به سمتش کشیده شدن و روی گونه رو به ارومی بوسیدم. پوست نرم و سفیدش به محض اینکه با لبهام تماس پیدا میکرد، زیر لبهام فرو میرفت و مزه ی لبخند میداد. انگشت های گرمش روی گونم نشستن و با تهریش های کمپشت صورتم بازی کردن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Angel [L.S]
Fanfic[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...