[۰۴۴]

952 233 125
                                    

عرق های سرد از پشتم سرازیر می‌شد و قلبم محکم‌تر از هر وقت‌ دیگه‌ توی‌ سینم‌ می‌کوبید. نفس های عمیقی می‌کشیدم‌ اما خبری از ورود اکسیژن به شش هام‌ نبود. حیاط خلوت بیمارستان رو به سرعت‌ طی می‌کردم و این مسیر به نظر طولانی ترین‌ راه دنیا شده بود.

هیچوقت توی عمرم به این شدت از اینکه ماشین ندارم متنفر نشده بودم، وقتی که دقایق زیادی منتظر تاکسی مونده بودم. من‌ صدای قدم های کسی رو پشت سرم‌ می‌شنیدم اما صدای اون‌ هم‌ نمی‌تونست من رو متوقف کنه.

می‌ترسیدم.
عمیقا می‌ترسیدم.

اما ترس من کمترین اهمیت رو نداشت دقیقا وقتی که فقط چند قدم‌ دیگه باهاش فاصله داشتم. چهره ی مسئول پذیرش هیچ‌ اهمیتی نداشت. صدای بلند و خشنم_که اصلا مناسب نبود_هیچ اهمیتی نداشت. تنها چیزی که مهم بود اسمی بود که توی ‌ذهنم تکرار می‌شد.

اما صدای لویی برای یک لحظه باعث شد سرجام‌ بایستم و کلافه به عقب برگردم. دستش روی بازوهام نشست و من رو بی‌حرکت نگه داشت.

"چیه لویی؟ مگه نمی‌بینی اینجاست؟ چرا اخه..."

کلافه گفتم‌ و حتی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم. خسته بودم. به اندازه ی یک عمر دویدن خسته بودم. حالا توی دو قدمی مقصد ایستاده بودم و نمی‌دونستم دقیقا دارم چه غلطی میکنم.

لویی شونه هام رو به ارومی فشار داد و فقط وقتی که تکونی به بدنم‌ داد تونستم سرم‌ رو بلند کنم و توی چشماش نگاهی بندازم. کسی که‌ اخم غلیظی بین ابروهاش بوجود اومده بود و تمام اجزای صورتش نشون می‌دادن که هیچ شوخی ای نداره.

لویی :" اروم باش. اروووم. با این‌ وضع می‌خوای بری پیشش؟ نفس عمیق بکش. آفرین. حالا دستت و بده به من..."

اما این حتی یک دستور هم نبود چون خودش انگشتاش رو توی مال من قفل کرد و با قدم های محکم و مصمم ادامه مسیر رو پیش گرفت. من اونقدر گیج بودم که فرق شب و روز رو هم تشخیص نمی‌دادم و از ته قلبم خوشحال بودم که لویی بود تا بتونه کمکم کنه.

به سمت پذیرش رفت و من به سرعت کارت شناساییم رو بیرون اوردم و روی کانتر گذاشتم.

لویی با مسئول پذیرش صحبت می‌کرد و فشار انگشتاش حتی برای لحظه ای از روی مال من برداشته نمی‌شدن. توی ذهنم مسافرم رو به شکل های مختلف تصور می‌کردم و از حس دیدن دوباره اش کمی قلبم قوت گرفت.

- :" گفتین اسم بیمارتون چی بود؟"

لویی :"لولا... لولا برانکر..."

نگاهی بهم انداخت و دیگه خبری از اخمش نبود. لبخند زیبایی بود که‌ کمی از اشوب توی دلم رو کم کرد.

***

انگشت شستم رو به ارومی روی گونه‌اش کشیدم و از این همه ظرافت لبخندی روی لبهام بوجود اومد. قطره های عرق سرد روی پیشونیش دیده می‌شدن و پوستش رنگ پریده تر از همیشه به نظر می‌‌رسید. لاغرتر شده بود و گوشه لبهاش پاره شده بود.

Angel [L.S]Where stories live. Discover now