[۰۶۱] - The End

1.7K 200 500
                                    

🎵 You Say by Lauren Diagle
«نه ماه بعد»

روی ملافه‌ها نشستم و خمیازه‌ای کشیدم. باد خنکی از بین پنجره ی باز به داخل اتاق می‌اومد و مثل نم شبنم، بدنم رو خنک می‌کرد. موهام رو عقب زدم و گوشه ی چشمهام رو فشار‌ دادم.‌ بدنم از خستگی دیشب کرخت شده بود و صدایی که از چرخوندن کمرم به وجود اومد، تمنای استخوان‌هام برای بیشتر خوابیدن بود؛ اما حس‌ تشنگی‌ غالب بود و باعث شد به طرف راست بچرخم تا طبق عادت با کمی آب، تشنگیم رو بر طرف کنم.

نبودن پاتختی به سرعت یادم‌ آورد که توی این اتاق هنوز خبری ازش نبود. باید ناامید کننده می‌بود، اما لبخندی احمقانه روی لبهام شکل گرفت. انگار تازه به یاد آورده بودم که توی اتاق جدیدی از خواب بیدار شدم.

ساعتی مچی‌ای که دیشب کنارم گذاشته بودم، عدد ۷:۱۶ رو نشون می‌داد. پس من فرصتی پیدا کردم و بین ملافه‌ها برگشتم. دستی زیر سرم زدم و به چپ چرخیدم تا بتونم بهتر نگاهت کنم.

تویی که بعد از همه ی سختی‌ها و مشکلاتی که با هم داشتیم، خودت رو کنارم پیدا می‌کردی و جایی بین بازوهام دنبال راه حل مشکلات می‌گشتی.

آروم‌ خوابیده بودی. نور آفتاب سخاوتمندانه بدنت رو گرم می‌کرد و تازه متوجه دلیل اصرارت برای خوابیدن توی اتاقی که پنجره ای از طرف شرق داشت، شده بودم. جوری که خورشید سایه های زیبایی توی اتاق شکل می‌داد و بدنت آسوده‌تر از هر زمانی توی خواب و رویا سیر می‌کرد.

تو امن‌تر بودی یا خورشید؟
خورشیدی که تمام روز به سوختن ادامه می‌داد تا گرمای خودش رو به مقصودش برسونه. لحظه‌ای دست از سوختن برنمی‌داشت و یک بار هم دم نمی‌زد. اما وقتی که شب می‌شد و اون، از ترس تاریکی فرار می‌کرد؛ تو دست‌هات رو دورم می‌پیچیدی و من می‌دونستم که هرگز در سختی ها ترکم نمی‌کنی.

مژه های بلندت سایه‌ای روی صورتت انداختن و لبهات کمی از هم‌ فاصله گرفتن. هر نفست، قفسه ی سینت رو پر از هوا کرد و بازدمت هدیه ‌ای بود که تو به زمین می‌دادی. تارمویی روی صورتت افتاده بود و برای لمس شدن التماس می‌کرد، اما دستهام جلو نمی‌رفت و راضی به به‌هم زدن خوابت نمی‌شد.

زیبا بودی و این، مثل زیبایی زمین بود.
مثل زیبایی زندگی؛
جوری که با تمام سختی هایی که کشیدی، همه ی مشکلاتی که پشت سر گذاشتی، هرچقدر هم که درونت آشوب می‌شد، چیزی نمی‌تونست از زیبایی که مثل رز های رونده، به ذات و درونت پیوند خورده کم‌ کنه.

لبهات شقایق وحشی‌ای توی دم دم‌های صبح بود و برق شبنم خیسشون کرده بود و توی ذهنم حس قرار گرفتنشون روی لبهام رو تداعی می‌کرد. تشک جدیدی که خریده بودی، تمام شب بوی تورو به خودش گرفته بود و من هیچوقت از چیزی به این اندازه متشکر نبودم.

یآسِ من؛
مهم نبود که چی بر ما گذشته، تو بهار می‌شدی و تمام دنیای یخ‌زده ی من رو به زندگی برمی‌گردوندی.
چون شکوفه از دل لبخند تو رشد می‌کرد و پروانه با پلک زدن تو بال زدن خودش رو یاد می‌گرفت.
برگ از آبی چشم‌های تو سبز می‌شد و چمن، از سبزی دست های تو آب می‌خورد.

Angel [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora