قدم های تند و بلندم روی زمین خیس صدای عجیبی میداد. نفس نفس میزدم و سعی میکردم توی تاریکی شب چهره ی آشنایی پیدا کنم. نفسم بالا نمیاومد و تنها چیزی که بهش فکر میکردم اون شونه های افتاده و موهای بلند بود.تا آخر خیابون اومدم و هنوز هیچ خبری از لولا نبود. گلوم درد میکرد و قفسه سینم به شدت بالا و پایین میرفت. دستم رو روی زانوهام گذاشتم و شماره ی بیلی رو گرفتم.
بعد از دوتا بوق جواب داد و وقتی صداشو شنیدم دست و پاهام سست شدن.
بیلی هم نتونسته بود ردی از لولا پیدا کنه. هزار تا فکر توی سرم بود و حتی نمیتونستم یکی از اونارو باور کنم. قسمتی از مغزم میگفت وقتی لولا رو با اون وضع رها کردم و به مراسم اومدم، اوندختر تصمیم به خودکشی گرفته. شاید از یه جایی خودشو پرت کرده یا چیزی خورده و الان گوشهای از خیابون خودشو رها کرده. قسمت دیگه ای از مغزم میگفت لوکاس اونو گرفته و آخرین رد پاشو از لولا پاک کرده. شاید یه گلوله وسط مغزش خالی کرده یا هرچیز دیگه. یه قسمت دیگه هم میگفت شاید اون دختر بیرون رفته و پلیس اون رو گرفته.
دستی روی صورتم کشیدم و برای بار هزارم مطمئن شدم اینجور الکی توی خیابون پرسه زدن هیچ کمکی به پیدا کردن لولا نمیکنه.
قدم هام رو به سمت خونه بردم و از توی جیبم پاکت سیگار رو بیرون اوردم و آخرین نخ رو بین لبام گذاشتم. چشمام رو بستم و کام عمیقی گرفتم. هر لحظه به این فکر میکردم که من تنها باقی مانده از جیک رو از دست داده بودم. واقعا به چه دردی میخوردم وقتی هیچ کاری ازم بر نمیاومد.
گوشیم زنگ خورد و به شماره ی ناشناس زل زدم. دعا کردم لولا باشه و دکمه ی سبز رو فشار دادم.
"بله؟"
گفتم و منتظر صدا موندم.
"الو؟ لولــ...لولا؟؟"
با صدای لرزونی پرسیدم و بیشتر از سی ثانیه در انتظار نشستم اما هیچ خبری از پشت خط نبود. عصبی قطع کردم و دستی بین موهام کشیدم. اگر لولا نیستین و به من زنگ زدین وفای خبری هم ازش ندارین، فقط میتونین بریم به جهنم! چون برام مهم نیست.
خودم رو جلوی خونه پیدا کردم. با لگدی در باز شد، روی زمین نشستم و سیگارم رو بین لبام گذاشتم.
خونه اومده بودم به امید اینکه حداقل لولا به اینجا برگشته باشه. اما هیچ خبری ازش نبود. حتی ردی نبود و همین دیوونم میکرد.
در توسط بیلی باز شد و بیلی مستقیما سمت اشپزخونه رفت. هنوزم کمی منگ میزد و حرکاتش کند بودن.
"به بابام ساعت چهار صبح زنگ زدم میپرسم پلیس لولا رو پیدا کرده یا نه؟! با خودم چی فکر کردم واقعا؟!"
با خودش گفت و از بطری آب سر کشید.
"خب چی گفت؟"
"انتظار داشتی چی بگه؟ فحش داد و قطع کرد."
VOCÊ ESTÁ LENDO
Angel [L.S]
Fanfic[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...