من لحظه هایی داشتم که هیچوقت نتونستم اونجور که باید برای خودم حل و فصلش کنم. لحظه هایی که بهش میگفتم «زندگی توی لحظه» وقتهایی که چشمهام و میبستم و خودم رو به دست یک کشتی میسپردم؛ کشتی سرنوشت.
وقتی که روی عرشه ی این کشتی می ایستادم. نسیم خنک بهاری روی گونه هام دست میکشید، بین موهای نمناکم میپیچید و دو طرف پیراهن حریرم رو تکون میداد. اون حس خوبی که بوی دریا توی دلم میکاشت و همه ی اون اشعه های مستقیم خورشید که گاهی پوستم رو میسوزوند. اون تکون های شدید کشتی بهم حسی مثل گهواره ای آرامبخش از جنس خواب طولانی رو پیشکش میکرد. اون حس رهایی که تک تک ماهی های اقیانوس داشتن. وقتی کشتی با سرعت قابل توجهی به سمت مقصد بی نهایتش حرکت میکرد و من دستمو توی اب میذاشتم و میدیدم که چطور یه ناهنجاری کوچیک اون آبی بی انتهارو به نرمی میشکافه. اون حس ازادی ای که خواهم داشت، غیرقابل وصف بوده.
کشتی سرنوشتم توی رویاهام به ارومی حرکت میکنه، اما اقیانوس دنیای واقعی من هیچوقت اروم نبوده. اقیانوسی متلاطم و هوایی همیشه ابری که نور زو ازم دریغ میکنه.
ورود تو به زندگیم مثل بارون و طوفانی بود که اینبار تمام بدنم رو لرزوند.
اون همه دردسری که برای گذشتن از این طوفان کشیدم، همه ی شب هایی که گوشه ای از ترس سرما قایم شده بودم. همه ی اینا برام اسون بود وقتی میدونستم توی این کشتی تنها نیستم. وقتی میدونستم ما میتونیم با هم از این روزهای سخت بگذریم.
توهّم وجود تو اینقدر واقعی بود که میتونستم بخاطرش از همه ی ارامشم بگذرم و خودم رو توی سرابی غرق کنم که حتی برای یک لحظه هم بهش شک نکردم. من دستت رو گرفتم و از توی طوفان نجاتت دادم اما وقتی که دیگه استفاده ای برات نداشتم سیلی محکمی بهم زدی و من دور و ورم رو درست شناختم.
وقتی برای اخرین بار خداحافظی کردی رو یادته؟ حتی نمیتونستی درست توی چشمهام نگاه کنی. اون اخم درشتی که بین ابروهات بود، حتی وقتی لب هاتو گاز های ریزی میگرفتی و من میدونستم این کاریه که وقتی از گفتن حرفی میترسی انجامش میدی.
وقتی دوست صمیمیم که همسایم بود داشت از این محله میرفت. وقتی نینا ــ دایه ام ــ داشت به دیدن دخترش میرفت. وقتی تیا دیگه نمیخواست باهام دوست باشه. وقتی کِلی ازم پول قرض گرفت و میخواست برای همیشه از این شهر بره. وقتی تیمی بهم گفت فقط واسه سرگرمی باهام دوست بوده و الان میخواد که همه چیز و تموم کنه و... میدونی چی میخوام بگم؟
وقتی آدمهای زیادی ترکت میکنن، مسیر رفتن اونها رو خوب یاد میگیری.
چون من حتی قبل اینکه یک کلمه از دهنت خارج بشه میدونستم که قراره راجع به چی باشن. من فقط ازت خواستم توی چشمام نگاه کنی و تیله های لرزون چشمهات میدونستن این اخرین باریه که نگاهم رو بهشون میندازم. این آخرین بلایی بود که شما سرم میآوردین و این آخرین خداحافظیای بینمون بود که قرار نبود به یه سلام و صبح به خیر ختم بشه.
YOU ARE READING
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...