سلام
ببخشید که خیلی منتظر موندین.
یکم هم طولانی شده🙂
توی ادیت خیلی خوابم میومد، اگر اشتباه تایپی دیدین ممنون میشم کامنت بذارین تا درستش کنم♡****
آفتاب کمسویی توی آسمون بود و ظهر زمستانی رو از پشت ابرها گرم میکرد. باد سوزناکی میوزید و پرندههایی سرگردون توی هوا میچرخیدن و دنبال چیزی میگشتن. به دنبال جایی مثل خونه، چیزی برای خوردن، شاید هم به دنبال کسی میگشتن که همراه افتادن برگ درختها، از دست دادن؛ و راه و چاره ی زندگی رو بدون اون گم کردن.
چون پاییز فصل ترکِ خونه و زمستان، کسی بود که باد سردش رو مثل شلاقی به بدنها میکوبید و روش زنده موندن توی سردترین لحظات رو گوشزد میکرد.
و من، در انتهاییترین روزهای زمستان زندگیم، گوشهای از خاطرات جا گرفته بودم و گرمای چای رو روی لبهام احساس میکردم. لبهایی که کلمات روی اونها یخ زده بودن و راه حرفهام رو به سمت اون دختر گم کرده بودن.
دختری که دیگه رنگ قهوهای موهاش به رنگ بلوند اون غالب شده بود. موهایی که پایینتر از شونههاش رسیده بودن و حس قدیمیای میدادن.
با این تفاوت که هیچ چیز مثل قبل نبود.شکم بزرگش دیگه به هیچ روشی زیر پیراهن پنهان نمیشد. دست و پاهاش به مقدار قابل توجهی ورم کرده بودن و پوستش رنگ پریده تر از هر وقت دیگه به نظر میرسید. درد کمرش به وضوح هنگام راه رفتن به چشم میاومد. کسی که بیشتر میخوابید و ساعتهای بیداری رو هم به خوندن کتابهای جدید میگذروند.
از دست دادن زیاد به ما یاد میده که هیچ آغوشی از ما دور نمیشه، جز وقتی که دو آغوش خاطره برامون به یادگار گذاشته باشه. و ما به قدر کافی از دست داده بودیم که بدونیم چیزی که درد داره خاطراتین که رگ به رگ دوخته شدن، پیوند به جانمون زدن و حالا ریشه توی خاکی دارن که هیچ ثمره ای نداره.
خاکی که شورهزار شده و هر درختی رو خشک میکنه.چیزی در این درد بود که اتیش نمیزد.
مثل زنگی به جان کشتی افتاده بود.
آفتی که وجب به وجب این سفینه رو نابود میکرد، تا جایی که چاره ای جز غرق شدن نباشه.تیله های آبی چشمهای اون دختر، همیشه به سان دریایی رها شده در گوشه ای از این دنیا بودن. اما حالا هیچ آبی توی اون سیاره دیده نمیشد. دیگه درختی از آب اون دریا سیراب نمیشد و هیچ آفتابی، زردی خودش بر روی اون نمیتابید. هیچ ماهیِ قرمز رنگی توی تنگ چشمهاش نمیرقصید و دیگه هیچ ماه نقرهای رخ خودش رو توی اون آبها نمیدید.
انگار رنگ ها از اون دیده رخت بسته بودن و دنیای اون رو توی سیاه و سفید رها کرده بودن.توی میگفتی که هیچوقت "خداحافظ" رو لب نزدین. اما هیچ حرفی از زبون بی زبونی آغوش اخر به زبون نیاوردی. از چنگی که لوکاس به پیراهن ابی رنگت زده بود، جوری که انگار میخواست تار و پود اون پارچه رو برای خودش به یادگار ببره. از اولین قطره اشکی که روی گونه ی هردو شما سر خورد و روی انگشتت افتاد. قطرهای که روز های بعد جاش رو با حلقه ای پر کرد و توی تمام سال های انتظار توی دستت جا گرفت.
ESTÁS LEYENDO
Angel [L.S]
Fanfic[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...