نگاهم خسته و پلکام سنگین بودن، خستگیای که با خواب از بین نمیرفت. این خستگی ذهن من، از طولانی فکر کردن بود. لبهام خشک شده بودن و خیس کردن اونها با بزاق تنها باعث میشد بیشتر از قبل بسوزن. دندون هام قسمتی از لبم که خشک شده بود رو به بازی گرفته بودن و میکشیدن. انگشتام با انتهای تیشرت نازکم بازی میکردن، تیشرتی که حالا نم عرق سردی که روی پوستم نشسته بود رو جذب کرده بودن.
این همه ی حسی بود که دوری اون مرد توی وجودم کاشته بود و من مثل سیاره ای سرد و یخزده بودم که بدون نور و گرمای اون مرد ذره ذره تجزیه میشدم.
من در حال نابودی بودم.لمس انگشت های مرد روی بازوهام آشناتر از هر چیز دیگه بودن و من رو به خودم برگردوندن. انگشتهایی که من رو به سمت داخل خونه کشوندن و جملاتی که توی دالان مغزم پیچیدن و صدای ارومی که در نهایت درد سرم رو کمی اروم کرد.
لویی :" تــ...تــو میدونی من چقدر نگرانت شدم؟ حالت خوبه؟ من تا تونستم بهت زنگ زدم اما تو اصلا بهم جواب ندادی. خدایــ.."
صدای مرد سرزنشگر توی گوشم میپیچید و جملات بیشتری میگفت که نشون از میزان ناراحتی و عصبی شدنش بودن اما نگاه من خیره ی صورتی بود که انگار سال های سال بود از دیدنش منع شده بودم. اون جسمی که شلوار ورزشی مشکی رنگی پوشیده بود و پایینش رو تا بالای مچش تا زده بود. مدادی پشت گوشش گذاشته بود و مشخص بود در حال نوشتن نوت های جدیدی توی دفتری بوده که همیشه روی میز قهوهاش نگه میداشت. تیشرت قرمز رنگی که خنک به نظر میرسیدن و تمام چیزهای کوچیکی که نشانه ای از عادتهای مختلفش بودن و من بینهایت شیفته ی هرکدوم شده بودم.
لویی :"...هری!!"
سرم رو بالا اوردم و به اخم هایی نگاه کردم که بین ابروهاش نشسته بودن و من رو به یاد همه ی گناه هایی انداختن که روی شونه هام سنگینی میکردن. من چطور تونسته بودم این مرد رو نگران خودم بکنم و دلیلی برای چین هایی باشم که روی پیشونیش نشسته؟ سرم رو پایین انداختم و لبهام رو بین دندونام دندانی کردم. خودخواه بودم و حالا لیاقت همه ی این سرزنش هارو داشتم.
"من متاسفم."
لب زدم و میتونستم نزدیک شدن سایه ای از مرد موردعلاقم رو به خودم احساس کنم. دست هایی که اروم روی بازوهام نشستن و من رو به سمت کاناپه ی راحت خردلی رنگ بردن و مجبور به نشستنم کردن.
نگاه لویی رنگ عوض کردن و دیگه خبری از عصبانیت نبود. انگار تمام کلافگی من روی پیشونیم حک شده بودن و برای اون پسر واضح بودن و از خشمش کم کردن. آبی های زیباش پررنگتر شدن و من رگه های غم رو توی اون نگاه میدیدم.
لویی :" من حتی تمام دیشب منتظر بودم که بهم زنگ بزنی. میدونی انتظار کشیدن برای چیزی که خودت هم میدونی قرار نیست اتفاق بیفته، چه حسی داره؟ اخرش خسته شدم و توی تخت رفتم تا بخوابم اما باز هم فقط به این فکر میکردم که الان کجایی..."
VOCÊ ESTÁ LENDO
Angel [L.S]
Fanfic[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...