[۰۰۸]

1.1K 339 128
                                    


سرم رو گوشه تشک و پاهام رو روی زمین سرد گذاشتم و تلاش کردم حداقل برای چند دقیقه بخوابم. خواب تمام چیزی بود که اون لحظه بهش نیاز داشتم. اما وقتی تکون‌ خوردن تشک رو دیدم بدن سخت و کرختم رو برداشتم و سرم رو کج کردم.

لولا روی صورتش دست کشید و موهاش رو عقب فرستاد.

"زیبای خفته!"

بیلی گفت و روی موهای لولا رو بوسید. دستم رو روی چشمام کشیدم. بیلی موهای لولا رو‌ از صورتش کنار زد و با چشمای درشتش بهمون نگاه کرد. توی سکوت به سقف خیره شد و نفس عمیقی کشید.

"باورم‌ نمی‌شه اینجام. فکر می‌کردم من رو گرفتن. خدایا."

لولا گفت و صورتش رو با دستاش پوشوند. دستم رو روی بازوهاش گذاشتم و سعی کردم ‌آرومش کنم.

"هی تقریبا مارو سکته دادی ولی الان مهم ‌اینه که خوبی و اتفاقی برات نیفتاد."

دستشو از صورتش پایین آورد و نور لامپ مستقیما صورتش رو روشن کرد. زیر چشماش بیشتر از همیشه گود شده بود. موهاش بهم چسبیده بودم و پوستش زیر عرق سرد می.درخشید. تمام تنم داغ بود و نیاز داشتم تا دوش بگیرم اما اون لحظه فقط خسته تر از این بودم که بخوام اینکارو بکنم.

لولا پاهاشو زیر پتو قایم کرد و بیلی لیوان شیر رو دوتا قرص براش اورد. لولا خورد و تشکر کرد. چند دقیقه توی اون حالت موند و لب زد.

"روز طولانی ای بود!"

بیلی گفت به دیوار تکیه داد. دستش بین موهای لولا برد و چین رو شکنش رو کمی مرتب کرد.

"بهتری؟"

پرسیدم و با تمام وجود سعی کردم خودم رو بیدار نگه دارم و با چشمام که عملا روی هم می‌افتادن مقابله کنم.

"اره فکر کنم."

لولا گفت و موهاش رو بالای سرش بست. نفس عمیقی کشید و من دیدم چطور اب دهنش رو به زحمت قورت داد.

"بعد اینکه هری رفت من یکم زمان خواستم تا خودم رو جمع و جور کنم. برای اینکه کمتر فکر کنم رفتم تا آشپزخونه رو یکم جمع و جور کنم. داشتم ظرفارو جابجا میکردم که حس کردم یه سایه ای پشت پنجرست. تقریبا اوایل شب بود. من این سایه رو روی همه ی پنجره ها می‌دیدم. صدای پا و پچ پچ کردن. همه ی اینا دو ساعت ادامه داشت و من تقریبا داشتم دیوونه می‌شدم. وقتی همشون کم کم بیشتر می‌شدن من از خونه بیرون اومدم ولی صدای پاها همینجور باهام بودن. من میَ‌دوییدم و اونا هم پشت سرم می‌اومدن. من چاره ای نداشتم. فقط... فقط نمی‌خواستم اونا من و بگیرن بعدم که رفتم تو کلاب!"

گفت و کلافه دستاش و توی هوا تکون داد

"بقیشو رز بهم گفت؛ اشکالی نداره..."

Angel [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora