[۰۳۸]

936 227 348
                                    

از شماره ی ناشناس
زمان :      ۱۴:۲۳:۰۰
باید با هم راجب چیزی حرف بزنیم. لطفا جواب بده.
- لولا

لویی :"هری چی شده چرا رنگت یهو پرید؟"

دلم می‌خواست بهش بگم اما زبونم توی دهنم نمی‌چرخید. انگار پاهام به زمین قفل شده بودن و استرس بدی توی
کل بدنم پیچیده بود. عجیب بود اگر می‌گفتم که می‌تونستم لحن لولا و که درحال گفتن‌ این جمله است بشنوم. همه ی نگرانی ای که می‌تونست توی جملاتش بریزه و در آخر تیله های لرزون چشماش.

لویی :" هری چت شد اخه؟ کسی بهت زنگ زده؟"

بدون‌ اینکه بخوام کاری‌ انجام بدم گوشی و بهش نشون دادم و حالت صورتش هر لحظه بیشتر از قبل توی هم رفت. قلبم‌ توی سینم می‌کوبید و دهانم‌ خشکِ خشک بود. این پیام برای ساعت دو بعد از ظهر بود. دوبار به من زنگ زده بود و من حتی متوجهش نشده بودم و الان؟ ساعت ده شب بود. خدایا. استرسی که توی استخوان هام داشتم واقعی تر از هر وقت دیگه بود.

لویی :" یعنی چی که همچین پیامی و واست فرستاده؟ بهش زنگ‌ نمی‌زنی چرا؟ حرف بزن هری اه"

اخم بزرگی توی صورتش بوجود اومد و من‌ دستم و روی صورتم کشیدم. حس این و داشتم‌ که‌ روحم از بدنم جدا شده و داره تک تک اتفاقاتی که ممکنه برای لولا افتاده باشه و تک تک بررسی می‌کنه. فکر اینکه بلایی سرش اونده باشه مغزم و ترکونده بود.

برای یک بار بار لولا به من زنگ زد و ازم کمک خواست اما حتی اون لحظه هم‌ نبودم.

لویی :"خاموشه."

دوباره به همون شماره زنگ زد و صدای ضبط شده‌ای که می‌گفت این شماره خاموش شده. فکرم به هر طرفی می‌رفت. احساس می‌کردم همه ی زمانی که توی ماشین با متیو و لویی در حال خندیدن بودم، لولا سعی می‌کرد راجب چیزی‌ باهام حرف بزنه.

اما من حتی متوجه کمک خواستنش هم نشده بودم.

لویی :"از کجا معلوم‌ این لولا باشه هری؟ شاید کسی می‌خواد اذیتت کنه؟"

تاحالا شده از خودتون خسته شین؟ چون گذشته ی من مثل یک ماه‌گرفتگی روی پشتم بود و هر وقت که توی خوشی هام غرق می‌شدم شروع به سوختن می‌کرد و بهم یاداوری می‌کرد که گناهکاری مثل من لیاقت هیچکدوم از این خوشی هارو نداره.

حسی که توی اون لحظات داشتم دقیقا مثل زمین خوردن توی خیابون شلوغ بود. وقتی که می‌خواستی، اما نمی‌تونستی بدون دستایی که بهت کمک کنن از جات بلند شی.

روی جدول خیابون نشستم و سرم و روی زانوم گذاشتم. گوشم سوت بدی کشید و لویی کلافه دستم و گرفت و من فکر کردم‌ که چی می‌شه اگر دستایی لویی همون دستای باشن که بهم کمک می‌کنن بلند شم؟

لویی :" ببین من می‌دونم الان‌ نگران شدی ولی می‌شه لطفا حرف بزنی؟ خواهش می‌کنم هری. الان وقت این‌ نیست که توی مغزت بری."

Angel [L.S]Where stories live. Discover now