"چی میگی جِی؟ فکر کردی من کیم؟ من نمیتونم این کار رو انجام بدم."
گفتم و تلفن رو از خودم دور کردم.
"برام مهم نیست تو چی میگی. من برای فردا بعد کارت گفتم برو پیشش و بذار ببینتت. به نظرم میتونی اینکار رو حداقل برای من بکنی."
جوزف گفت و سرفه ای کرد.
"نه جوزف. نه حرفش رو نزن."
گفتم و پاهام رو روی میز قهوه گذاشتم.
"تو حرف تو کلت نمیره؟ من میگم میری. فوقش نتونستی میای بیرون زور که نیست بمونی. اما حداقل یه سر بزن بهش."
چشمام رو برای حرفای جوزف چرخوندم.
"باشه باشه. اما من نمیتونم تا اخر عمرم تو یه نجاری کار کنم، میدونی که؟؟"
"اره میدونم اونقدر دستت کج هست که نتونی یه بار مثل ادم پول در بیاری."
جوزف برای صدمین بار بخاطر همه ی دزدی ها بهم تیکه انداخت.
"میدونی چیه؟ اصلا حق با توعه بیگ جی! فقط این بحث مسخره رو رها کن."
"باشه." جوزف گفت و هومی کشید.
"چیه جِی؟"
این دست و اون دست کرد: "راجع به چیزی که بهت گفتم فکر کردی؟"
با صدای آرومی گفت و میتونستم مطمئن باشم که داره انگشترش رو توی دستش میچرخونه.
"راجع به اون زن؟"
با بیخیالی پرسیدم.
"اره مادرت"
"برام مهم نیست که کیه. من باهاش کاری ندارم و فعلا نیاز به تمرکز رو پیدا کردن شغل دارم. نه کسی که من و بیست و اندی سال پیش رها کرده و حالا یادش اومده یه بار یک نفر و زاییده بوده. ببین واقعا برام مهم نیست خب؟ فقط بیخیالش شو. لطفا..."
گفتم دستی تو موهام کشیدم. صدای نفس های کلافه جوزف برای چند ثانیه شنیده شد.
"باشه هری. حالا هرچی. به هرحال زندگی خودته."
با صدای بیخالش گفت و صدای بوق ممتد نشون میداد مثل همیشه بدون خداحافظی قطع کرده.
"تو برام کافی ای. به اندازه ی هرمادر و پدری."
زیر لب گفتم و گوشی و روی تلفن گذاشتم. روی مبل خودم رو پرت کردم و از سیبی خوردم و سعی کردم باهاش صدای شکمم رو خاموش کنم. به مصاحبهای که از تلویزیون پخش میشد نگاه کردم و وقتی حوصلم رو سر برد فقط صداش رو قطع کردم، به تکون خوردن لب ها و دستهاشون نگاه کردم که چقدر بدون صدا بیمعنی و مسخره به نظر میرسید. به لباس های گرونی نگاه کردم که تنشون بود. به مدل موهای مد روزشون و ساعت و جواهرات عجیبی که به خودشون آویزون کرده بودن. همه ی اینها فقط باعث میشد به همه تفاوتها بیشتر دقت کنم. به سبک زندگی و دغدغهها. به آرزوها و دسترسیها. به تفریحات و روابط.
YOU ARE READING
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...