[۰۱۲]

1.2K 328 112
                                    

روزایی هست که حس می‌کنی به جای خون توی رگ هات حماقت جریان داره. چشم هاتو که باز می‌کنی تصمیم های احمقانه می‌گیری. حرف های احمقانه می‌زنی و احمقانه ترین راه های ممکن رو انتخاب میکنی.

تصمیم هایی که می‌دونی احمقانست اما بازم با تمام وجودت از انتخابشون خوشحالی و اصلا هم بابتش احساس تاسف نمی‌کنی که هیچ، به خودت افتخارم می‌کنی.

«احمق، احمق، احمق»

ده صفحه از روش بنویس و هرروز صبح تو آینه به خودت بگو.

دستی تو موهام کشیدم و مردد جلوی در خونه ایستاده بودم. بین دوراهی عقل و قلبم وایستاده بودم و نمی‌تونستم عزمم رو جزم کنم و در رو باز کنم.

یه صدایی مثل پتک توی سرم می‌کوبید و می‌گفت که اگر در رو باز کنم همشون به ریشم می‌خندن. توی دلشون می‌گن که باز الاغ همیشگی اومد تا به بقیه سواری مفتی بده. لولا توی بغل لوکاس می‌خندید و بیلی هم درحالی لاک انگشتاش رو فوت می‌کرد بهم دستور می‌داد که برای ناهار غذای مورد علاقش رو بپزم. اونا ازم یه احمق می‌ساختن که با اینکه بهش دروغ گفته بودن، بازم پیش اونا برگشته بود.

یه صدای دیگه توی مغزم می‌گفت که با همه ی این اوصاف توی این لحظه اونا بهم نیاز دارن. بیلی نبود و لوکاس زخمی بود. لولا بهم نیاز داشت، شایدم نداشت. نمیدونم. من یه روزی به جیک قول دادم که هرطور شده از خواهرش محافظت می‌کنم و الان جایی بود که باید ثبات خودمو نشون می‌دادم.

به دیوار تکیه دادم و بی حوصله سیگاری روشن کردم.

تاحالا شده دم در خونه ی خودتون بایستین و دو دو تا چارتا کنین که واردش شین یا نه؟!

صدای داد و بیدادی که از داخل خونه اومد باعث شد کنار دیوار منتهی به پنجره قایم شم و گوشم رو تیز کنم.

"نه تو گوش کن. چرا الان اینارو میگی؟؟ ها؟؟ چرا نگفتی بهم. لوک، من ترسیده بودم، اما تو نبودی پیشم. خودت گفتی مراقبمی. اون عوضیا میخواستن من رو بکشن. چرا همون موقع نگفتی اینارو تا ما حداقل هری رو وارد ماجرا نکنیم؟؟ شنیدی بیلی چی گفت؟ چطور تونستی اینکارو باهام بکنی؟ مگه نگفتی دوستم داری؟؟؟ حالا چی شد؟؟ ازت متنفرم. عوضی ازت متنفرم. بهم دست نزن! بروو فقط برو جایی که نبینمت."

صدای گریه های بلندی که قطعا متعلق به لولا بودن به گوشم خورد و بدون اینکه بخوام تغییری توی چهره ی بیحیالم بدم دستگیره رو چرخوندم و به لبه ی در لگدی زدم تا باز شد.

دیگه نمی‌تونستم و دست‌ روی دست بذارم.

صدای گریه ی لولا قطع شد و با چشمای خیسش به طرفم برگشت: "هری!"

Angel [L.S]Where stories live. Discover now