لویی دستش و توی شکمش حلقه زد و گفت: "من کلاب رو چیکار کنم؟ گفتم که برای من به این راحتیها نیست بذارم و برم. هفته ی بعد یک عالمه کلاس دارم."
"همه ی اینا موقعی به دردت میخوردن که زنده باشی."
برایان بدون اینکه حتی سرش به طرف لویی بچرخونه گفت و اسلحه ی خوشدستی و از پشت شلوارش در اورد و پر بودنش و چک کرد.
"یه ساعت دیگه صبر و بعد حرکت میکنیم. باید منتظر باشیم تا فکر کنن خوابیدی. بعد خارج میشیم. سختترین مرحله همین از خونه خارج شدنه. اگر موقع بیرون رفتن متوجهمون نشن، تا وقتی بخوان بفهمن که تو نیستی، ما از لینجا رفتیم. بهتره تا اون موقع استراحت کنین."
برایان گفت، روی کاناپه ولو شد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت. توی بیست و چهار ساعت متنوع ترین حالتهای ممکن رو تجربه کرده بودم. وقتی صبح توی خونه ی لویی با آرامش قهوه میخوردم به ذهنمم خطور نمیکرد که توی شب حتی روم نشه توی چشمهاش نگاه کنم.
کاش فقط میتونستم تلفنم رو بردارم، برای بار دیگه صدای جوزف رو بشنوم و مطمئن بشم که حالش خوبه. اما همه اخطارهای برایان راجع به گوشیهامون باعث میشد که منصرف بشم. برایان معتقد بود که تمام تماس های من و لویی چک میشه و اصلا نباید ریسک کنیم. حتی قرار بود اونا رو توی خونه بذاریم و همراهمون هم نیاریم.
دستی دور لبم کشیدم و موهام رو عقب کشیدم. تازه بدن دردم بعد اون همه کتکی که خورده بودم خودش رو نشون داده بود و باعث میشد که هر حرکتم با اخم ریزی روی پیشونیم همراه بشه.
هر لحظه فکر مختلفی توی مغزم میاومد و من نمیتونستم جلوی حملهای که به مغزم داشتن رو بگیرم. یه سری آدمک توی مغزم بودن که مدام داد میکشیدن و میگفتن که نباید اصلا به برایان اعتماد کنم. اینکه برایان فقط کسیه که از طرف لوکاسی اومده که جز ضربه زدن بهم کاری برام نکرده. اون ادمکها حتی مطمئن نبودن که برایان از طرف لوکاس باشه. شاید اصلا اون یه آدم دروغی با یه هویت دروغیتر بوده باشه.
یه سری از ادمکها یه گوشه جمع شده بودن و به خاطر همه ی بدبختیهام اشک میریختن. منی که حتی نمیتونستم یه مدت کوتاهی هم خوشبختی رو حس کنم. منی که تازه بعد مدتها داشتم صدای ضربان قلبم رو حس میکردم. قلبی که کم کم داشت ترمیم میشد. دلی که بیشتر از محبت با زخمهای خنجر آشنا بود، داشت چیزی رو حس میکرد. اما حالا بازم درد اون زخمها همه ی احساس خوبم رو نابود کرده بود.
چه حسی داشت وقتی حتی برای شروع کردن هم دیر بود. برای دوباره سرپا ایستادن دیر بود. برای قدمی به جلو برداشتن دیر بود. این زانوها برای بلند شدن زیادی سست بودن.
KAMU SEDANG MEMBACA
Angel [L.S]
Fiksi Penggemar[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...