برایان دستشو روی میز دراز کرد و کره روی تستش مالید: "دیگه وقتشه از من خوشت بیاد. من از اینکه سعی کنم خودمو بهت ثابت کنم خسته شدم."
چشمامو چرخوندم و به برایان نگاه کردم که نیمرویی برای لویی تو بشقابی میذاشت.
"ببین من واقعا نمیتونم کمکی به این موضوع بکنم. از اون نوع ادمهایی هستی که نمیتونم تحملشون کنم."
شونه های برایان افتادن. چشمای رنگیش کمی سرد شدن ولی عقب نکشید.
برایان: "بیا فقط از اول شروع کنیم و همه چیز رو فراموش کنیم. چطوره؟"
از شیر داغ خوردم و چشمام رو چرخوندم. اینقدر از صبح چشمام رو چرخونده بودم که چشمام سرگیجه گرفته بودم. از هفت صبح تاحالا نشسته بود روبه روم و به نحوی داشت مثلا خوبیش رو نشون میداد.
به هرحال ازش منتفر بودم.
"ببین من واقعا این رو میخوام ولی خب، نمیدونم دقیقا چی رو فراموش کنم. اینکه تو باعث شدی متیو تا مرز مرگ بره یا اینکه اینطور قلب لویی رو شکستی یا اصلا چون برای خود شیطان کار میکنی!"
با بیخیالی گفتم و برایان کمی به تته پته افتاد. هیچ چیزی لذت بخش تر از اون نبود که اشتباهات غیرقابل جبران بقیه رو توی صورتشون داد بزنی.
برایان :"متیو حقش بود."
"چون باهات بهم زد، حقش بود بمیره؟"
"نه چون حتی بخاطر شکستن قلبم متاسف هم نبود!!"
برایان با اخم گفت و دستی تو موهاش کشید و ادامه داد : "چرا خودتو قاطی همه چیز میکنی؟ هوم؟ قضیه ی من و متیو مال دو - سه سال پیشه. خیلی وقته هردومون ازش گذشتیم. حتی لویی اون یه عاقله و خودش تصمیم میگیره."
چشمام رو چرخوندم و به این فکر کردم که لویی اونقدرم احمق نیست که بخواد همچین چیز مهمی رو به آسونی ببخشه.
"تو ازش استفاده کردی این چیزی که قطعا فرانوش نمیکنه."
برایان نون تستی که مملو از تخممرغ بود و طرفم گرفت و چشمک زد. دوست نداشتم با عوضی مثل برایان حرف بزنم اما اون همه بیخیالیش باعث میشد خودمم کمی احساس راحتی کنم.
برایان:"نمیدونم فکر کنم باید این رو از خودش بپرسم. البته وقتی که تصمیم گرفت از اون حموم احمقانه بیرون بیاد."
ابروهام رو بالا انداختم و شاخکام کار کردن.
"من فکر میکردم یکم بیشتر قهر بمونین. میدونی از اون جایی که تو ارزش هیچی رو نداری!"
نیشخندی زدم. سعی کردم غیر مستقیم بگم اما نمیشد. همیشه استرس مغزم دو داغون میکرد. استرس لحظهای که باعث میشد ضربان قلبت در آن واحد دوبرابر بشه. از طرفی دوست نداشتم لویی به خاطر رابطهای که داشت و بهش گند زده شد، اینقدر ناراحت باشه. از طرفی هم برایان رو هیچجور نمیتونستم فرد لایقی بدونم.
یه جورایی هم میخواستم تنها باشه هم ناراحت نباشه.
BINABASA MO ANG
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...