[۰۱۸]

1.2K 296 279
                                    

با نوک کفشم خاک های روی زمین رو جابجا کردم و با جین جدیدم روی زمین خاکی نشستم. بوی عطر اطلسی‌ها رو توی ریه‌هام کشیدم و لبخندی از حس خوبش روی لبم ایجاد شد. نسیمی که هوای صبح زود رو حمل می‌کرد توی موهای تقریبا خیسم می‌رفت و حس خنکی‌ای که زیر پوستم به جا می‌ذاشت بی‌نظیر بود.

شبنمی که روی تک تک گل‌ها نشسته بود و قاصد بهاری بود که روی خوشش رو زودتر به گل ها نشون داده‌بود و باغچه خودش رو برای شروع بهار آماده کرده بود. ابر‌های زیادی که دیشب توی آسمون بودن کنار رفته بودن. شعله‌های خورشید راهشون رو از بین اون‌ها پیدا می‌کردن و پوست بی‌رنگ و روحم رو گرم می‌کردن.

منی که بدون اینکه چیزی جز شلوار راحتیم بپوشم توی باغچه‌ی کوچیک پدرم نشسته بودم و از این تیکه بهشتی که روی زمین بود کمال استفاده رو می‌بردم. به صدای موسیقی‌ای که از رادیوی قدیمی جوزف پخش می‌شد گوش می‌دادم و با کفشدوزکی که روی بدنم راه می‌رفت خودم رو مشغول می‌کردم. کفشدوزکی که از بین سینه‌هام به سمت گردنم می‌رفت و من، اون رو بلند می‌کردم و بالای نافم می‌ذاشتم و اون دوباره همین مسیر رو به سمت گردنم می‌اومد.

توی دلم به اون کفشدوزک غبطه خوردم.

کسی که هر بار مجبور می‌شد از نقطه‌ی اول، شروع به حرکت کنه اما هیچوقت هدف نهاییش رو فراموش نمی‌کرد. هر بار با همتی جدید همون راه همیشگی رو در پیش می‌گرفت. نه کسی مثل من که هربار شکست می‌خورد روی زمین می‌نشست و به همه ی زمین و زمان، غیر خودش لعنت می‌فرستاد و انگشت اشارش  جلوی ‌هر کسی جز آینه دراز می‌شد. بدون اینکه لحظه‌ای به خودش بیاد و به این فکر کنه که خودش تنها کسیه که مانع رسیدن به هدف‌هاش شده بود و الان، توی این برهه ی زمانی برای اولین بار توی عمرم احساس می‌کردم که توی مسیر درستی قرار دارم.

شاید احمقانه بود اما ارامشی که اینجا داشتم از معدود ساعت‌هایی بود که بدون‌ دغدغه‌ی فکری می‌گذروندم.‌ صبح روز تعطیل، دقیقا بعد اینکه آسمون روشن شد، یه دوش سرسری گرفتم و بعد اون قدم‌هام بودن که من رو به سمت این خونه می‌کشوندن. چهاردیواری‌ای که تک تک خاطرات من رو به همراه داشتن. روزی که برای اولین بار راه رفتم؛ روزی که برای اولین بار حرف زدم؛ روزی که تونستم اسمم رو روی دسته ی مبل بنویسم و روزی که اولین بار یه نفر و پشت همین دیوار‌ها بوسیده بودم. حتی وقتی برای اولین بار زیر همین درخت بزرگ اولین نخ سیگارم رو به همراه رفیقم کشیدم.
تمام چیزهایی که یادم می‌اندازه دقیقا کجای این دنیام و به کجا تعلق دارم.

صدای موزیکی قطع شد و باعث شد سرم رو بلند کنم. به جوزفی نگاه کردم که پیراهنم رو روی تنم پرت کرد، دستای خاکیش رو با شلوارش تمیز کرد و من به گوشه باغ نگاه کردم که جوزف توش همه‌ی گوجه‌های کوچولو رو نشا کرده بود.

Angel [L.S]Where stories live. Discover now