[۰۳۹]

899 215 158
                                    

باد سردی به صورتم می‌خورد و دندون هام روی هم بند نمی‌شدن. سرمای استخون سوزی بود که از درونم نشات می‌گرفت. سرمایی که از ترس منشا گرفته بود و ربطی به باد سردی که به صورتم می‌خورد نداشت. به ماشین متیو تکیه داده بودم و منتظر لویی بودم اما لرز بدی و توی تنم احساس می‌کردم.

تاحالا شده از درون یخ بزنی و روی پوستت جهنم و حس کنی؟

من‌ حرکت انگشت های بهشتی ای روی دستم حس کردم و سرم و بالا اوردم. کاری که با سر سنگینم خیلی سخت به نظر می‌رسید. لویی با کت ابی‌ رنگی به طرفم اومد و کلاهش و روی سرش پایین‌تر کشید. نگاه آفتابیش برای گرم کردن زمستونی که سراغ من‌ اومده بود، خیلی کم‌جون بود.

اعصابم خط خطی تر از هر وقت دیگه ای بود و حتی سیگارمم ارومم‌ نمی‌کرد. اما باز هم پوک محکمی بهش زدم و اصلا برام مهم نبود که چندمین سیگاریه که به اتیش می‌کشم.

لویی :" بذار من برونم."

سرم و به بالا و پایین تکون دادم‌ و مطمئن بودم‌ این‌ بهترین کاره  وقتی که پاهام حتی یک لحظه هم‌ روی زمین نمی‌ایستاد و درحال لرزیدن بود. تمام اعصابم قاطی کرده بود.

من عمیقا عالی بودم!

لویی :" داری می‌سوزی."

گفت و من نگاهم و به جاده ی تقریبا شلوغ دادم. جایی که انگار مردمش حتی سه نصفه شب هم خواب نداشتن. دستم و توی جیبم بردم و به قطره های عرق سرد روی پشتم‌ توجهی نکردم. مغزم خیلی داغون تر از اون بود که به خودم توجهی داشته باشه.

اضطراب، تنها چیزی بود که حس می‌کردم و نمی‌دونستم چه چیزی در انتظارمونه. زمان می‌گذشت و نمی‌دونستم لولا این زمان هارو توی چه وضعیتی می‌گذرونه. وضعیت بدنی ضعیفش و مشکل قندی که داشت باعث می‌شد بیشتر بترسم و این‌ ترس به چیز هایی که تو مغزم بود اضافه شه سرم‌ و به مرز ترکوندن برسونه.

"در حقیقت، دارم یخ می‌زنم."

گفتم و کلافه پاهام و روی هم تکون دادم و به قطره های بارونی نگاه کردم که به شیشه می‌کوبیدن. جاده ها کش اومده بودن و یک ثانیه به اندازه ی یک ساعت طول می‌کشید.

ما هیچوقت از جاده متنفر نمی‌شیم جز وقتی که دلتنگ کسی هستیم.

اخمی که بین ابروهای لویی بود هیچ‌ کمکی به کوبیدن قلبم توی قفسه سینم نمی‌کرد. احساسات مثل پرنده های زخمی دور سرم می‌چرخیدن و هرکدوم ساز خودشون و می‌زدن.

لویی :" به متیو چی گفتی؟"

از بین قطره هایی که به شیشه می‌خوردن و راهشون و به زمین پیدا می‌کردن به جاده تاریک خیره شد. نگاه جدی لویی جدید تر از هر نگاه دیگه ای بود.

"گفتم می‌خوایم یکم دور بزنیم. احمقانه بود می‌دونم باور نکرد. ولی چاره ای نداشتم. اصلا مغزم‌ کار نمی‌کرد که بخوام چیز قابل توجیه‌تری پیدا کنم."

Angel [L.S]Where stories live. Discover now