[۰۵۴]

770 161 261
                                    

چیزی راجب پاییز می‌دونی؟ داستان جدا شدن برگ از شاخه. کسی داستانش رو برات تعریف کرده؟ می‌دونم شنیدیش. فقط‌ بذار من برات حرف بزنم. حرف‌هایی که مثل یه گوی آهنی توی گلوم گیر کرده و معلوم نیست کی خفم می‌کنه.

می‌دونی وقتی اولین بار جوانه رشد می‌کنه، شاخه هیچوقت متوجهش نمی‌شه. حتی وقتی اون قسمتی از وجودشه. برگ‌ راهش رو از وسط شاخه پیدا می‌کنه. جایی توی تاریک‌ترین قسمت شاخه. از کور ترین نقطه ی ممکن.

می‌دونستی؟ هیچ جای دنیا نشنیدم که کسی برگ رو از یه دنیای دیگه برداره و بیاره بچسبونه به شاخه. عشق تو هم اینجوری بود عزیز دلم. تو همیشه یه جایی ته قلبم بودی. من همیشه منتظر روزی بودم که فقط رشد کنی. همیشه یه جای خالی توی قلبم برات باز کرده بودم تا روزی که با چشم های غمزده‌ام نگاهت کردم و مطمئن شدم تو همونی. همون کسی که این همه سال منتظرش بودم.

وقتی برگ ‌بزرگ و بزرگتر میشه. می‌دونی چه حسی داره؟ گم شدن توی سبزی ای که وجود تو، برگ سبز زندگیم، باعثش می‌شه. بهاری که فقط با تو جون می‌گیره. برگ جوان من، تو با شکفتنت چیزی رو بهم نشون دادی که هیچوقت فکر نمی‌کردم واقعی باشه، اما من تورو از خودم هم بیشتر دوست داشتم.

من رو بخاطر فعل گذشتم ببخش.
داشتم و دارم و خواهم داشت.

بهارم بودی و من غافلانه همه ی روز های تابستونمون رو هدر دادم. اما وقتی پاییزمون فرا رسید، می‌دونستم که این چه حسی داره. می‌دونی وقتی اولین سوز پاییزی تمام چهارستون بدنت رو لرزوند چه حسی داشت؟ می‌دونی چطور قلبم توی شکمم افتاد و من برای لحظه‌ای حتی فراموش کردم که نفس بکشم.

خودم رو به خواب زده بودم و وقتی روی تخت اومدی جلوی دست و پاهام رو گرفته بودم تا به طرفت دراز نشن. تا بدنت رو در آغوش نگیرم و کمی‌ دور باشم. اما تا وقتی چشمهات رو روی هم‌ نگذاشتی و نفس هات منظم نشد، به صورت زیبات نگاه نکردم و این برای من سخت‌تر از نفس نکشیدن بود.

دلبند من؛
می‌دونستی اگر دردی توی قلبت حس کنی، مغزم، فرمانی برای تپیدنِ مال من، توی سینم صادر نمی‌کنه؟

اوه خدای من، می‌دونی چرا همه ی اینا بیشتر قلبم رو می‌شکنه؟ چون من می‌دونستم هیچوقت لایق اون قلب مهربونت نخواهم بود. جوانترین برگ زندگی من، اگر من عاشقتم باید بتونم بذارم خیلی راحت برای همیشه ترکم کنی، چون کی بدتر از من برای تو؟ باید بذار‌م بری. این عاشقیه، اینطور نیست؟ پس فقط بهم بگو چرا دارم حس می‌کنم که کسی داره سینم رو می‌شکافه؟

تو باید بری.
من باید بمونم.

جملاتت با اون پسر توی سرم تکرار میشد و من به لحنت گوش سپردم، وقتی به راحتی "هری" معرفی شدم.

چرا همه ی فکرها این موقع از شب داره دیوونم می‌کنه؟ چرا به جای رویا دیدن بین بازوهای گرمت، دارم گوله‌گوله اشک می‌ریزم؟ بهم بگو ترس از دست دادنت چطور خواب شب هام رو از چشمام دزدیده؟ مهم نیست چند بار توی چشمام نگاه کنی و بهم بگی که هیچوقت قرار نیست ترکم کنی. مهم نیست چقدر این روز ها حضورت و بهم ثابت کنی. روز هایی که تو، جلوی چشمامی و من می‌دونم این تیله های رنگی چشمام چقدر برای قاب گرفتن تو خوشبختن. اما مشکل من شب هاست. شب هایی که هیچوقت به سادگی، صبح نشدن.

Angel [L.S]Where stories live. Discover now