[۰۴۰]

1K 218 219
                                    

لوکاس :" گارث بهم بگو چرا دست اون احمقا و گرفتی سه ساعته اینجا بیکار ایستادی."

اون دقیقا با نگهبانی بود که پشت سر من و لویی ایستاده بود. کسی که به محض خونده ‌شدن ‌اسمش به تته پته افتاده بود. از لحن عصبیش حرصم گرفت و دندونام و روی هم فشار دادم و خواستم‌ دهن باز کنم. اما تنها یک کلمه از دهانم خارج شده بود که کسی از نگهبانا ضربه ی محکمی به پهلوم‌ زد و من‌ از درد لب به دندون گرفتم و اخ بلندی گفتم. صدای لویی و می‌شنیدم که‌ نگران اسم‌ من‌ و زمزمه می‌کرد اما سعی کردم تحمل کنم و به روی خودم نیارم.

گارث :" فکر کنم یه چیزایی می‌دونن. برایان گفت بیارمشون اینجا."

لوکاس به طرفمون برگشت و به گوشه ای از اتاق خیره شد. جوری که‌ انگار هرلحظه هزاران موضوع برای فکر کردن داشت. هنوز از درد صورتم جمع شده بود اما‌ درد بدنی در مقابل دردی که توی مغزم داشتم هیچی نبود. کره ای معلق روی گردنم داشتم که در معرض انفجار بود.

لویی به ارومی نگاهم کرد و یقین داشتم اگر دستهاش باز بود به طرفم پرواز می‌کرد :" هری..."

چیزی که مطمئن نبودم به گوش لویی برسه و لب زدم :" خوبم."

لوکاس :"مایکل سینگر و برام بگیرید!"

اما کس دیگه ای اینجا بود که هیچ توجهی به ما نداشت و سرگرم کارای خودش بود. به سمت گوشی‌ای رفت و شماره و کسی و گرفت و از گوشه ی چشم به گارث نگاهی انداخت و بدون اینکه گوشی و از خودش دور کنه گفت :" با همدیگه ان؟ اگر چیزی دارن ازشون بگیر، اگر اذیت کردن مهم نیستن. بیخیالشون شو. ما کارای مهمتری از این سیریش داریم..."

بعد هم بدون هیچ حرف اضافه ای گوشی ای که به نظر کسی جوابش نمی‌داد و روی میز انداخت. کسی که لوکاس اون‌ و گارث صدا می‌زد به طرفمون برگشت و دستمون و کشید.

گارث :" ببرینشون بیرون و گوشی بلنده رو بگیرین و به سوزان بدین."

باورم نمی‌شد این همه مسیر و از هتل تا اینجا با اون‌ استرس و اضطراب اومده بودم اما چیزی که نصیبم شده بود، این بود. چیزی که باعث میشد تمام سیم‌پیچی های مغزم توی هم برن و کنترل خودم از دست خودم خارج شه. دستم و تکون دادم اما حلقه ی دست اون عوضیا محکمتر شد و من فحش بلندی دادم. می‌دیدم که چطور من‌ و به سمت در خروجی می‌کشن و همین داشت روانیم میکرد.

"لوکاس! توی حرومزادههه!"

برام مهم نبود اگر بخاطر حرف زدن بخوام کتک بخورم. من از اینجا دست خالی بیرون نمی‌رفتم. با صدای بلندم لوکاس به طرفم برگشت و من چرخوندن چشماش و توی کاسه می‌دیدم.

لوکاس:" وقت خوبی نیست پسر"

نگهبان دستم و می‌کشید اما مثل سنگی بزرگ به زمین چسبیده بودم و تکونی نمی‌خوردم. من از اون مرد متنفر بودم. از بی خیالیش. از عصبانیتش. از خوشحالیش. هر چیزی که مربوط به لوکاس بود احمقانه به نظر می‌رسید. نیشخندی زدم و چشمام و ریز کردم.

Angel [L.S]Where stories live. Discover now