روی تختم نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردم. تمام حرفها مثل تیکههای پازل قسمت های خالی مغزم رو پر میکردن. گاهی هم من رو شک مینداختن و باعث میشدن که فقط از صفحه ی اصلی دور بشم. به این فکر کردم که همه ی این ماجرا از کی شروع شد. از کی تصمیم گرفتم خودم رو برای روابطی به آب و آتیش بزنم که واقعا اونقدر برای بقیه مهم نبودن؟!
حس عجیبی دورم رو گرفته بود و حس میکردم تازه از غرق شدن نجات پیدا کردم و میتونستم هوا رو توی شش هام احساس کنم. تازه زنده و متولد شده بودم. که البته این اصلا بهم حس زنده بودن نمیداد.
حس میکردم زندم ولی زندگی رو حس نمیکردم.
گاهی بعضی وقتا مینشستم و به دیوار اتاق یک غریبه خیره میشدم و به این فکر میکردم که چه چیزی باعث میشه که همچین حسهای عجیبی داشته باشم. گاهی وقتا مینشستم و به حال خودم تاسف میخوردم. به حال خودم که این قدر عمیق توی رابطه ها فرو میرفتم. وقتایی که روی صندلی بار ها مینشستم و به کسایی نگاه میکردم که به راحتی دنبال رابطه های یک شبه میرفتن. چی باعث میشد که همه ی اینا برام مسخره و ساده باشه؟ چی من رو توی درون بطن زندونی میکرد؟ چرا نمیتونستم همه چیز رو ساده بگیرم؟
خب لولا رفت؟ به درک که رفت. مگه اون کی بود؟ مگه از یه دوست بیشتر بود؟ خب مگه چی میشه؟ به هرحال دوستت بود، معشوقت نبود که مثل مادر مرده ها یه گوشه نشستی؟ هی به خودم میگفتم این دیگه برام مهم نیست، اما بود. همیشه بوده. همیشه یه بهانه برای تمام غصه خوردنام داشتم. همیشه دنبال یک راهی که یه گوشه حموم بشینم و عین ابر بهار گریه کنم. به خودم گفتم بگو گور باباش. بگو به درک.
اما نمیتونستم.من واقعا حال به هم زن بودم.
بالا پوشم و از تنم درآوردم و فیلتر سیگار رو بین دندونام گرفتم. حس خارش شدیدی که روی گلوم بود حالم رو به هم میزد.
تمام آدمهای توی مغزم از همه ی دراما هام خسته بودن. من از فکر کردن به حرفای لولا خسته بودم. فکر کردن چه فایده ای داشت وقتی این قلب همیشه فداکار و آماده به خدمتِ من به هرحال اون دختر رو میبخشید؟ کی رو مسخره میکردم؟ من خیلی وقت بود اون رو بخشیده بودم.
فقط قسمتی از مغزم بود که خوب میدونست که یه روزی ازین کار پشیمون میشم اما بازم قرار بود بخاطر پشیمون کردنم هم ببخشمش.
من کی بودم؟ خیریه ی بخشش راه انداخته بودم؟
کی میخواست من رو ببخشه؟ کی میخواست من رو بخاطر این همه آسیبی که به خودم زدم ببخشه؟ کی میخواست من رو نجات بده؟ سیگار دیگهای روشن کردم و به تاج تخت تکیه دادم و پاهام رو روشون انداختم. خنده ی تلخی لبم رو مزین کرد. خوب میدونستم تمام اینا بازیه. یه بازی مسخره که خودم داشتم راه مینداختم. بازی بی پایان که توش آخر خودم رو مقصر همه چیز میدونستم.
YOU ARE READING
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...