وقتی به گذشته برمیگردم یک روزایی هست که هیچوقت نفهمیدم چطور با اینکه اینقدر عادی و روزمره هستن اما توی زندگی ایندم تاثیرات مهمی داشتن. روز هایی که مثل همیشه از جامون بلند شدیم و خیلی عادی به شب رسوندیم وهیچوقت ارزشش و نفهمیدیم مگر وقتی که دیگه دیر شده بود.روزهایی که من بهشون میگم روز های پشیمونی. وقتایی که اون لحظه متوجه ارزششون نمیشی اما هر روز توی آیندت دعا میکنی که کاش میتونستی به گذشته برگردی. حاضری همه ی زندگیت رو بدی تا فقط برای چند دقیقه دوباره توی اون موقعیت باشی.
اگر برای سفر در زمان امیدی باشه تو اون دلیلی خواهی بود که من تمام عمرم رو برای ساختن اون تلاش کنم. برگردم و دوباره رو به روت بشینم. با تمام وجودم توی گوشت بزنم و از خواب جهالت بیدارت کنم. توی چشمات نگاه کنم و جلوی همه ی اتفاقا رو بگیرم. مهم نبود حتی اگر تا اخر عمرت ازم متنفر میشدی. به جاش من هیچوقت این احساس گناه رو توی دلم نداشتم.
من هیچوقت نفهمیدم که تو چقدر برام مهم بودی تا وقتی که دیگه دیر شده بود. من نفهمیدم که یک دوست چقدر میتونه توی زندگیم مهم باشه. کسی که مثل یک برادر برام ارزشمند بود. کسی مثل تو که بیشتر از یک همکار و شریک بودی. زمان هایی که کنارت شب رو صبح کردم و طناب اعتمادی که بینمون بود رفته رفته محکمتر شد. طنابی که میتونستم توی هر شرایطی بهش چنگ بندازم.
چه رازی توی گذر زمان وجود داشت که هیچ امتحانی به اندازه ی اون، لیاقت ادم ها و ارزششون رو مشخص نمیکرد؟
سنگ کوچیکی رو زیر پاهام به بازی گرفتم. صدای جیک هنوز توی سرم اکو میشد و من نمیتونستم درکش کنم. چرا تو باید بخوای همچین اشتباهی بکنی؟ حتی اون موقع هم میدونستم داری اشتباه میکنی. میدونستم ولی نتونستم مانعت بشم. هیچوقت اونقدر شجاع نبودم که کورسوی امیدی که توی چشمات داشتی رو با دستای خودم خاموش کنم.
"نمیتونی یه شبه میلیاردر بشی"
گفتم و چشمامو چرخوندم. کاش میشد از روی اطلاعات مغزم برات پرینت بگیرم. اینجور بیان کردنشون بی فایده بود. چیزایی که نمیتونستم به زبون بیارم. اما کاش توی چشمام رو میدیدی و میخوندی. همه ی چیزایی که هیچوقت توی کلمات جا نمیشدن.
"من میدونم بخدا. ولی اینا یک گروه حرفه این. کارشون درسته. یک بار - دوبارم نیست که اینکارو انجام میدن، خیلی وقته تو این کاران."
جیک گفت و با استرس گوشه ی لباسشو چرخوند. جوری که خودشم مطمئن نبود. خودش هم میدونست که داشت اشتباه میکرد اما گاهی ما خودمون رو قانع میکنیم که یک اشتباه با تموم اشتباه بودنش، درسته. خودمون رو توجیه میکنیم که این اشتباه خوبه چون هدف های بالاتری پشتشه.
ما گناه کوچیکی برای یک هدف خوب خیلی بزرگتر انجام میدیم. گناهی که میخوایم سیاهیش رو با تمام سفیدی که به دنبال داره از بین ببریم. اما گذر از اون جایی که این سیاهی همه ی دنیامون رو به گند میکشه و تمام سفیدی هارو کله دار میکنه. ما خودمون رو با دلایل احمقانه قانع میکنیم اما فراموشمون میشه که توی این راه چه چیز هایی رو باید قربانی کنیم و چه چیزهایی و از دست بدیم.
أنت تقرأ
Angel [L.S]
أدب الهواة[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...