دلم می خواست عکسمو به اداره ی پلیس بدم. روی یه برگه ی بزرگ چاپش کنن و زیرش هم بنویسن "گمشده". چون هر چقدر هم تلاش می کردم تا خودمو پیدا کنم امکان پذیر نبود. من نیاز داشتم خودم و پیدا کنم چون هیچکس نمیدونه چه حسی داره وقتی با خودت هم غریبه باشی.
هر روز صبح توی آینه نگاه کنی و به وضوح ببینی که تکه ای از وجودت کم میشه و تو روز به روز بیشتر از کسی که قبلا بودی فاصله میگیری. شایدم این نفرین زمان بود که برای زنده بودن، باید قسمتی از روحمون رو می فروختیم.
اون روز وفتی توی آینه ی تمیزی، موهام و خشک میکردم متوجه تار های سفیدی بین موهام شدم. انگار یه مسابقه بین جسم و روحم بوجود اومده بود و من ازش خبر نداشتم. مسابقه ای که کدوم یک از اونها زودتر خودش و به مرگ میرسونه. و این من و میترسوند. این سرعتی که روحم داشت و روز به روز پیر تر میشد و من نمیدونستم با روزی که روحم میمیره اما قلبی برای تپیدن توی سینه دارم، باید چیکار کنم.
اون روز پر از سورپرایز بود. وقتی از اتاق خارج شدم و لولا رو جلوی چشمام دیدم. وقتی فهمیدم لویی برامون ناهار درست کرده. وقتی فهمیدم قراره بالاخره برگردیم خونه ی خودمون.
لویی کسی بود که به وضوح خوشحال شد و من میتونستم حباب شادی و دورش ببینم. اما من؟ من فقط گیج بودم. نمیدونستم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت. شاید هم میدونستم. میدونستم که باید برای دیدن دوباره ی جوزف و متیو از شادی بالا و پایین بپرم. اما خوب میدونستم برگشتن به خونه به معنای خداحافظی با لولا هم بود.
کسی که معلوم اصلا میتونستم ببینمش یا نه. حسی که مانع میشد تا بتونم به حس خوبی برگشتن به خونه فکر کنم. مثل بچه ی کوچیکی که مادرش و چند روزه ندیده، دلتنگ جوزف بودم و بیقرارش. اما پاهام مثل میخ توی زمین فرو رفته بود و طناب احساساتم من و به این شهر وصل کرده بود. احساساتی که مستقیما راهشونو به سمت لولا پیدا میکردن.
همه ی این فکرا روی میز ناهار به سراغم اومد وقتی بشقابارو روی هم گذاشته بودم تا توی اشپزخونه ببرمشون. حس نگاه خیره ی کسی باعث شد سرم و بلند کنم و با دوتا چشم ابی رو به رو بشم. لویی چشمکی زد و سرش و تکون داد. گرمای لذت بخشی توی بدن سردم پیچید. بعد این چند روز، با زبان بدنش کم و بیش اشنا شده بودم. فقط منظورش این بود 'چه چی شده'.
سرم و به چپ و راست تکون دادم و لویی کمی اخم کرد.
لویی :"اوکی ای؟"
اره ای گفتم و دستی روی صورتم کشیدم. به لولا نگاه کردم که به طرف اشپزخونه حرکت میکرد.
لویی دستی روی شونم گذاشت و به سمت گوشم خم شد. نفس های گرمش و روی گردنم حس کردم و میتونستم بلند شدن موهای اون ناحیه و حس کنم.
YOU ARE READING
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...