سلام گوگولیا!
مرسی ۷ کا! *-*
***
شنیده بودم افرادی که دست یا پاشون به هر دلیلی قطع شده، تا زمان طولانی ای احساس خارش تو عضو از دست رفته رو دارن؛ یک باور ذهنی برای بودن چیزی که دیگه نیست. جای خالی آدم ها برای من هم همین بود، باور کردنش راحت به نظر میومد اما پذیرشش نه!
منظور من همه ی کساییه که توی این بیست و پنج سال از زندگیم اومدن و رفتن اما نتونستم با نبودنشون به راحتی کنار بیام و زندگیم و بدون خاطراتشون بگذرونم. من همه ی اینارو میدونستم، حتی قبل اینکه لویی بخواد تو روم بایسته و همه شونو بهم بگه.
شاید به خاطر همین بود که بعد همه ی چیزایی که لویی بهم گفت، خودم و توی اتاقم حبس کردم و شروع به شمارش معکوس از هزار به یک کردم. زیر دوش سرد تمرکزم فقط روی شمردن بود وقتیکه اب سرد از روی تک تک سلول های پوستم گذشت و خنکای دلپذیری رو مهمون روحم کرد. حوله روی بدنم پوشیدم و موهامو توی حوله ی دولا خشک کردم. وقتی لباسم و پوشیدم قرص خواب اوری خوردم و زمانی که ملافه و روی سرم کشیدم به عدد هفتصد و سی و پنج رسیده بودم.
شمارش معکوس تنها راهی بود که باهاش میتونستم برای لحظاتی مغزم و متمرکز نگه دارم و به هیچی جز خوابیدن فکر نکنم. لرزش خفیف دستامو با قرار دادنشون بین پاهام پنهون کردم و وقتی پلکام و روی هم گذاشتم نفس های لرزونی داشتم.
'مثل این میمونه که خودت، خودت و گذاشتی تو بلک لیست و صدای کمک خواستن همه رو میشنوی، جز خودت'
صداش به گوشم رسید و دست لرزونم و جلوی دهنم گرفتم. حتی کسی که کمتر از یک ماه من و میشناخت هم به اسونی فهمیده بود مشکل من کجاست. مغز من. مشکل من فقط و فقط از خودمه. اگر کسی میتونست من و به کشتن بده فقط و فقط ادمک های تو مغز من بودن. ادمک هایی که هر دلیل به هر بهانه ای توی هر موقعیتی دنبال مقصر میگشتن. چه دیواری کوتاهتر از من بود؟
من از صد تا فکرم نَوَد تاشون صرفا توهم های ذهنیم که نشات گرفته از خاطراتم و تجربه های افتضاحم با ادما بود. هر بار یک لغزشی از دیگران میدیدم و تا بدترین تئوری هارو توی مغزم داستان سازی میکردم و خودم برای داستان های خیالی ای که توی مغزم ساختم عذاداری میکردم و غصه میخوردم. بخاطر از دست دادن ادمایی که هنوز از دست ندادمشون گریه میکردم و برای کسایی که اصلا قرار نبود ترکم کنن نامه های خداحافظی مینوشتم.
حتی خودمم نمیدونستم دقیقا مشکلم چی بود. حتی گاهی فکر میکردم که از اون مدل بیماری های روانی دارم که از شکنجه دادن خودم لذت میبرم. نمیدونم. هرچی که بود من هیچ کنترلی روش نداشتم.
ESTÁS LEYENDO
Angel [L.S]
Fanfic[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...