[۰۵۱]

829 182 90
                                    

"این چیزیه که ناراحتت می‌کنه؟"

صداش توی گوشم پیچید و به ساختمون سفیدی نگاه کردم که توی تاریکی شب قایم شده بود. لبه ی جدول نشستم و باقی پولی که از تاکسی گرفته بودم رو توی دستم چرخوندم. باد سرد به صورتم میخورد و بدنم توی پالتو ضخیم گم شده بود.

اما صدای گرم مرد سردی دست و پاهام رو کم‌ میکرد. لرزش فک بالاییم رو قطع میکرد. بدنم یخ زده بود اما من شک داشتم ‌این سرما از باد اوایل پاییز باشه. این از اضطرابی بود که برای برطرف کردنش به صدای مخملی مردم چنگ زده بودم. صدایی که از فاصله ی دور قرار بود ناراحتی ها رو کنار بزنه.

"من‌ نمی‌دونم چطور واکنش نشون میده. حس میکنم حتی نمی‌شناسمش لویی. اصلا چرا وکیلش به خودش نگفت. خیلی احساس بدی دارم."

صدای لویی اروم‌تر شد و من مسیر کلماتی رو حس میکردم که  راهشون رو به زیر پوستم پیدا کرده بودن و از انقباض عضلاتم‌کم میکردن. بدنم اروم میگرفت و مغزم بهتر کار میکرد.

لویی :"لازم‌ نیست بترسی یا نگرانش باشی. چیزی پیش نمیاد. لعنت بهش، کاش پیشت بودم تا تنها مجبور به انجامش نباشی. ولی اشکالی نداره چون میدونم از پسش برمیای، اصلا چیزی نیست که برای خودت بزرگش کنی. فقط اروم اروم بهش بگو و اگر واکنش بدی داشت، دونستنش بهتر از اینه که وقتی دیر شده متوجهش بشیم."

کلمات دست هایی شدن که دور تنم پیچیده شدن و من‌ دیگه احساس سرما نداشتم. توی هاله ای از امنیت بودم که لحن پسر توی گوشم خونده بود و انرژی شدن که بخوام قدمی به جلو بردارم. پاهام رو روی اسفالت خیس گذاشتم و از عرض خیابان رد شدم.

"اگر واکنشش بد باشه، تقصیر توعه."

طنین خنده های لویی توی گوشی پیچید و از شنیدن صدای زیباش پشت تلفن لبخندی روی لبهام بوجود اومد.

لویی :"هوم؛ اگر کمکت میکنه، من تمام مسئولیت رو قبول میکنم."

میون خنده ی ارومش گفت و لبم رو به دندون گرفتم و به در سفید خونه ای نگاه کردم که دلم‌ میخواست زودتر داخلش بشم. زودتر کارم رو تموم کنم و به جایی برگردم که چند هفته ای بود که بهش 'خونه' می‌گفتم. فضای کوتاه، فاصله ی بین دو تا بازوی اون مخلوق شیرین.

"یکم کمک میکنه."

لویی:"بهم خبر بده خب؟ من منتظر میمونم."

نرمتر از دفعه ی قبل گفت و من سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و بعد متوجه شدم اون پسر متوجهش نمیشه.

"باشه. بدون من نخواب."

"کمتر با من لاس بزن استایلز. خودم میام‌ دنبالت."

با خنده باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. دستم رو توی جیبم‌ گذاشتم و با کلید در خونه رو باز کردم. کلیدی که برای روز مبادا نگهش داشته بودم. از راهروی کوچیک جلوی خونه گذشتم و به هال رسیدم که با نور کمی که از آباژور ها می‌اومد، روشن شده بود. دستم رو دراز کردم و چراغ های بیشتری رو روشن کردم. صدای موسیقی ارومی می‌اومد و نمیتونستم متوجه منبعش بشم.

Angel [L.S]Where stories live. Discover now