[۰۳۴]

1K 238 163
                                    


دستی توی موهای خرمایی رنگ مرد مورد علاقم کشیدم و از توی صورتش کنار زدمش. به دستش نگاه کردم که مال من و بین خودشون گرفته بودن، جوری که انگار قصد رها کردنش و نداشتن.‌

حرف های بی معنیش توی سرم‌ تکرار می‌شد. من به این فکر کردم که چقدر قوی موندن باید سخت باشه وقتی که درد داری‌. انگشتام و پایین تر بردم و روی ریش های قهوه ای رنگش کشیدم. با پشت انگشت اشارم اونارو لمس کردم و لبخند گشاده‌ای روی لبم شکل گرفت.

لویی زیبا بود و من برای اعتراف به اون هیچ ترسی نداشتم. زیبایی ای که من می‌دیدم مثل فهمیدن زیبایی زمینه. مثل فهمیدن زیبایی هوا. مثل فهمیدن زیبایی چیزی که تمام تورو احاطه کرده. اما این قلبم و مچاله می‌کرد. زیبایی تو درد داشت.

من میتونستم با فکر کردن به چشمای قشنگت به گریه بیفتم.

چون‌ همیشه یک دردی توی زیبایی بود.
و یک زیبایی ای توی درد.

چیزی که همیشه مغزم‌ و درگیر خودش می‌کرد و توضیح منطقی‌ای براش وجود نداشت. لازم‌ نبود اون‌ حرف بزنه. چون من می‌تونستم این درد و توی صداش ببینم.

ما هر چقدر هم قوی باشیم، درد مثل جوانه‌ای راهش و از باریک ترین جا پیدا می‌کنه و خودش و دقیقا وقتی که انتظارش و نداریم نشون می‌ده. ما همیشه می‌خوایم درد و با قوی بودن عقب بزنیم اما طول می‌کشه تا بفهمیم درد تنها چیزیه که ما رو قوی می‌کنه. شاید اگر این و می‌دونستیم کمتر سعی در پنهان کردنش داشتیم و باهاش کنار می‌اومدیم. البته کنار اومدن با درد نیاز به سطح بالاتری از قوی بودن داره، که این هم کمی من و گیج می‌کنه.

من‌ پتو و تا زیر چونش بالا کشیدم و به بالا و پایین شدن قفسه سینش خیره شدم.

لویی روز های زیادی حواسش و از چیزی که حس می‌کرد پرت کرد اما احساسات توی شب های تنهایی شکارت میکنن. اون موقع که چشمات و می‌بندی و احساسات بهت حمله می‌کنن و توی برای نجات پیدا کردن دست به هر چیزی چنگ می‌زنی.

{ فلش بک - دوساعت پیش - پله های کلاب }

دست لویی روی گردنم هر لحظه شل تر می‌شد و من می‌دونستم فاصله ی زیادی تا بیهوش شدن نداره. دستم و کنار پهلوهاش گذاشتم و سعی کردم‌ تعادلش و حفظ کنم. فقط خدا کمکم کرده بود و از روی پله ها، دوتایی سر نخورده بودیم. اون مرد سنگین تر از چیزی بود که به نظر می‌رسید.

کمی همت کردم و آخرین قدم هام لویی و به سمت تختش بردن. متاسفانه یا‌ خوشبختانه لویی همین الان هم سست تر از اونی بود که بتونه هیچ کاری بکنه. بالش و زیر سرش گذاشتم به پیراهن سفید رنگش نگاه کردم که در اثر عرق به پوست خوش رنگش چسبیده بود. چیزی که باعث شده بود گرفتن نگاهم ازش کمی سخت بشه.

Angel [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora