[۰۵۷]

816 174 314
                                    

برای بار اخر گوشیم رو چک کردم. صفحه کلیدی که نمیدونستم چند بار روشنش کرده بودم و حقیقتا به 'هیچی' خیره شده بودم و به خیال خودم ساعت رو چک میکردم. ثانیه هارو میشمردم و نفسم رو به سختی از سینم بیرون میدادم. با زخم ‌ کنار ناخنم بازی میکردم و با پاهام روی زمین ضرب میگرفتم.

استرس داشتم؟ اره، چون برای لحظه به لحظه ی اون شب برنامه‌ریزی کرده بودم و نمیخواستم حتی خدشه‌ای به برنامه ی تمام و کمالم بیفته. نگاهی به ساعت انداختم و با دستم روی لبه ی مبل ضرب گرفتم. این برنامه ای بود که برای چند ماه توی ذهنم داشتم و همیشه دنبال فرصتی برای اجرای اون بودم. بعد مدت‌ها فرصت رو به دست اورده بودم و نمی‌خواستم تحت هیچ شرایطی‌ خرابش کنم.

شام خوب توی رستوران مورد علاقه‌اش، میزی که اصرار داشتم دقیقا کنار پنجره باشه. روندن تا ساحل رودخونه و نوشیدن قهوه ی داغی که توی راه می‌خریدم.‌ با هزارتا جزئیاتی که توی سرم اونها رو ساخته بودم و نمیتونستم برای ساختن اون لحظات صبر کنم.

من برای مسئولیت ها ساخته نشده بودم و خودم از وسواسم خبر داشتم، اما این بار ارزشش رو داشت. نیاز داشتم به همون اندازه که لویی میتونه من رو راضی نگه داره، براش تلاش کنم.‌

از جام بلند‌ شدم و به طرف اشپزخونه ی لویی رفتم و توی لیوانی برای خودم‌ اب ریختم. اب خنک اندکی از حرارت بدنم کم کرد و با صدایی به عقب برگشتم.

چشمم رو به قامت مردم افتاد و امیدوار بودم بتونی تمام تحسین رو از نگاهم بخونی. تو شانس اورده بودی که توی اون ساعت از شب، خورشید جای خودش رو به ماه داده بود، چون اون قرار بود حسابی شوکه بشه وقتی که ببینه تو، زیباتر از هر ستاره ی دیگه ای روبه روی من می‌درخشیدی.

لبهام به لبخندی باز شدن و من فرو رفتن چال های روی گونم رو بیشتر از هر وقت دیگه حس کردم.

لویی :"ببخشید لفتش دادم. فقط دکمه ی پیراهنم شل‌ شده بود و مجبور شدم تا دوباره بدوزمش!"

شکوفه ی زمستانی من،
تو میدونستی توی زندگی‌ قبلیم، به تنهایی جان چند نفر رو نجات داده بودم که حالا تنها ارامِ جانم، بهم زندگی میبخشه؟
چون من‌ هر بار نگاهت میکردم و با خودم‌ میگفتم: چرا؟
چرا کسی مثل تو باید من رو دوست داشته باشه؟
چطور قلبی به زیبایی تو، میتونه عاشق خرابه ای مثل من بشه؟

لبهام رو توی دهانم بردم و به این فکر کردم که چه کلمه‌ای میتونه لیاقت ستایش تورو داشته باشه؟ دست های من روی پهلوهات جا گرفتن، جوری که انگار محراب جدیدی برای پرستش پیدا کرده بودن. به چشم های زیبات خیره شدم و روی لبخند زیبات رو بوسیدم.
تو میدونستی که چطور جانم رو به اتیش میکشیدی؟

"میدونی توی هرچیزی که می‌پوشی بی‌نقص تر از قبلی هستی؟"

لویی سرش رو پایین انداخت و لبخندش عمیق‌تر از قبل شد. لبخندی که موج های زیبایی رو به ساحل اطراف چشمهاش دادن و قند توی دلم اب کردن. کت و شلوار مشکی رنگی روی پیراهن مورد علاقش پوشیده بود. موهاش روی پیشونیش مرتب شده بود و کی جلوی من رو برای بوسیدن چشمهات رو می‌گرفت؟ یا حتی زیر گوشت، جایی که بیشتر از همه میتونستم بوی خوب بدنت رو احساس کنم.

Angel [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora