وقتی که در همسایگی کلیسا به دنیا بیای، با آدم های مومن زیادی رفت و آمد میکنی که ویژگیهای مشترک زیادی توی اونها میبینی.
مردها با کتهای سنگین، ضخیم و از مد افتاده و زنهاشون با کفشهایی که فقط برای مناسبتهای خاص از توی جعبه در میاومدن.
کسایی که سر تا پاشون تنها کلمه ی فقر رو فریاد میزد اما قلبهایی غنی از امید داشتن.کسایی که با امیدها زنده بودن.
کسانی که با وعده ی زندگیای ابدی، در انتظار مرگ مینشستن.قدم های نامطمئنم، من رو به جلو میکشید. پوتینم رو روی آسفالت خیس میذاشتم و به تمام اتفاقاتی که توی دو ساعت گذشته افتاده و جملاتی بیمعنی توی سرم فکر میکردم. افکاری که مثل پرنده های زخمی در دالان مغزم میچرخیدن و در نهایت سقوط میکردن و کف زمین میافتادن. دستم رو توی جیب شلوارم گذاشته بودم اما سرمایی دور انگشهام رو احاطه کرده بود که به این سادگی از بین نمیرفت.
انگار محیط مذهبی که ایزابلا اظهار داشت در اون به دنیا اومده اولین بند های طناب رو به دستمون داد تا بتونیم راجع به چیزی با هم حرف بزنیم. ولی شنونده بودن راحت تر از صحبت کردن خواهد بود؛ پس من نشستم و به تمام جملاتی که میتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم، گوش دادم.
اینبار پلیور گرم و قرمز رنگی پوشیده بود و بینیش کمی سرخ شده بود. موهای بلوندش دورش پخش شده بودن و از زیر کلاه سفید رنگش بیرون ریخته بودن. لبهاش مثل همیشه با رژ قرمز چشمگیری رنگامیزی شده بود اما لبخندش بیشتر از اون رنگ به چشم من اومد و من با خودم فکر کردم که ایا واقعا اون زن فکر میکنه که به دیدن یک دوست اومده؟
چون دوستی ها بر پایه ی خاطرات ساخته شده بودن و تمام خاطرات من به خاطر اون زن درد میکرد. پس نه، ایزابلا نمیتونست دوست من باشه.
وقتی که زیاد ادمها رو از دست بدی، دیگه رها کردن تو رو نمیترسونه، چون میدونی که رها کردن ساده تر از، از دست دادن خواهد بود.
اما اون زن برای من از 'رهایی' صحبت کرد. از دستهایی که وقتی بهشون نیاز داشت، ازش دست کشیدن. گاهی جملهای کلیشهای و گاهی از نوع تکاندهنده گفت و من به این فکر کردم که کی بهتر از زنی که فرزندش رو رها کرده، از معنای این لغت میدونه؟
این بحث یک طرفه به طرز عجیبی به سمت وضعیت خانوادگی ایزابلا رفت و برای من از معایب فرزند اخر خانواده بودن گفت؛ درحالی که من زبونم رو بین دندونام نگه داشته بودم تا براش از معایب بی خانواده بودن نگم. ایزابلا به حرفهاش درباره ی خانواده مذهبی خودش ادامه داد تا وقتی که چایی که سفارش داده بود خنک شد و محبور شد که در سکوت به نوشیدن مشغول شه.
به گوشه ی خیابون رفتم و برگی رو با پاهام دنبال خودم کشیدم. حس گمشدگی داشتم و این مربوط به جسمم نبود. روحم بود که توی خرابه های ذهنم نشسته بود و هر وقت که ایزابلا رو میدید خودش رو قایم میکرد. لویی به من قدرت داده بود تا بتونم رو به روی اون زن بشینم و به حرفاش گوش بدم اما هنوز سوال های زیادی توی سرم، برای پیدا کردن جواب بیقرار بودن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Angel [L.S]
Fanfic[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...