اهنگایی که برای چپتر ها هم میذارم تو چنل هست.
چپترم مورد علاقمه
مهربون باشین باهاش :(🔊Angel - finneas
{داستان از دید هری}
در خونه و باز کردم و بدون اینکه پشت سرم ببندمش به سمت اشپزخونه رفتم و دستم رو زیر شیر اب بردم و مشتی از اب سرد به صورتم زدم. با دو دستم به سینک تکیه دادم سرم و پایین انداختم. موهایی که کمی بلند شده بود دورم افتادن و درد توی سرم با یک ریتم منظم نبض میزد. از قفسه ی بالای کابینت مسکنی برداشتم و خوردم. چیزی که امیدوار بودم توی سردردم کمکی بهم بکنه.
دستی روی شونه هام قرار گرفت و من به سمت لویی برگشتم. سعی کردم لبخند مصنوعیای روی لبهام بکارم ، چیزی که به نظر خیلی سخت به نظر میرسید. چون این چیزی بود که من بودم. احساس روحی رو داشتم که سرگردان توی قبرستان میچرخه و قبر خودش رو گم کرده. اخمی روی پیشونیم از درد بوجود اومد. آدمک های توی سرم این قدر زیاد شده بودن که نمیتونستم اصلا چیزی از حرفاشون بفهمم.
لشکری از وجود من، که به جنگ من اومده بود.
همه ی اونها به دیواره های سرم چنگ میانداختن و دردی تحمیل میکردن که با دردی که توی قلبم داشتم غیرقابل مقایسه بود.سیگاری از توی جعبه ی فلزی توی کابینت بیرون اوردم و به سمت لویی تعارف کردم. کسی که محترمانه رد کرد و نگاه دوباره ای بهم انداخت و من حتی از اون نگاه ها هم فرار میکردم.
حرف های لوکاس مثل خاری توی سرم فرو رفت و من صدای تو مغزم رو شنیدم 'من خودخواه بودم؟'
کیفی از لویی که توی خونهام جا گذاشته بود رو بهش دادم و اون سرش رو به بالا و پایین تکون و داد. خداحافظی کوتاهی کرد و من به مسیر رفتنش خیره شدم. ولی طاقت نیاوردم و صداش زدم.
لویی :"بله؟"
برگشت و نگاهش خستهتر از مال من بود.
"صبر کن باهات میام."
"به جوزف سر بزنم."اضافه کردم و لویی کولش رو روی دوشش انداخت. دستم رو توی جیبم بردم و در رو پشت سرم قفل کردم. لویی مردد بود و در اخر پرسید.
لویی :" هنوز پیامی نگرفتی؟"
ناامیدانه سرم رو به چپ و راست تکون دادم :" نه."
لویی توی گوشه ای از مسیر عابرپیاده باهام همقدم شد.
لویی :"مگه قرار نبود بهت خبر بده که چه اتفاقی میافته؟"
"اره اما هیچی به دستم نرسیده. حس یه دلقک رو دارم. قرار بود که بهم خبر برسه اما هیچ خبری از هیچی نیست. انگار الکی وقتمون رو تلف کردیم و اونجا رفتیم. حالا همدست از پا دراز تر برگشتیم. اون مرد یه روده ی راست تو شکمش نداشت... نمیدونم واقعا چرا فکر میکردم بخاطر لولا هم که شده یکم خودخواهیش رو کنار میذاره. احساس احمق بودن میکنم."
YOU ARE READING
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...