دمای آب رو چک کردم و توی وان جمعش کردم. وقتی نصفش پر شد باکسرم رو در آوردم و گوشه گذاشتم تا همراه بقیه ی لباس های چرک بشورم. مایع شوینده رو توی تشت آب حل کردم، لباسها رو توش انداختم و مشغول به شستن شدم. دونه دونه اونارو توی سبدی بیرون حموم گذاشتم تا بعدا اویزونشون کنم و سراغ وان رفتم.
سرم رو کج کردم و به وان خالی نگاه کردم. به دور و ور وانی که روزی سفید بود -چون الان زرد و قهوه ای بود- و نگاه کردم و متوجه شکستگی عمیق تری توی گوشه سمت راستش شدم که به راحتی آب ازش بیرون میریخت. پوفی کشیدم و بیخیال وان شدم و دوش سریعی گرفتم. لوله کشی و وسایل داغون این خونه دیگه داشت اعصابم رو داغون میکرد. شامپو روی موهام ریختم و با دستهام کامل ماساژش دادم. با هر بار حرکت دستهام حس میکردم سردرد ها از سرم دور و آرامش جایگزینش میشد. لیف رو کفی کردم و روی تنم کشیدم و صدایی تو مغزم روشن شد. حرفایی که اون زن امروز بهم زده بود و برای کل روز مغزم رو درگیر خودش کرده بود و نیاز داشتم برای دو دقیقه فقط مغزم رو خاموش کنم، اما به نظر غیر ممکن میاومد.
سر ظهر بعد از اینکه از کار های خستهکننده کلاب به خونه پناه اورده بودم، کسی در خونه رو کوبیده بود. خونهای که یه هفته ای میشد که کسی سراغش رو نگرفته بود. در رو باز کردم و زن بلوندی رو پشت در دیدم. چهره ای که حالا دیگه حتی توی خواب هم میشناسم. صدایی که حتی وقتی مردم من رو زنده میکنه و آدمی که اون روز نفهمیدم که چه جایگاهی توی زندگیم داره.
{ فلش بک - دوساعت قبل}
موهای بلوند کم پشتی که تا بازوهاش میاومد. چشمای قهوهای تیره و لب های نازکی که با رژ لب قرمزی مزین شده بودن. بینی استخونی و پوست سفیدی که تماما نور خورشید رو منعکس میکرد.
تا حالا انگشتری ارزشمند رو توی بچگی گم کردین؟ وقتی هیچوقت نمیتونی اثری ازش پیدا کنی ولی همیشه توی قلبت خواهد بود. اما بعد سالها اون رو خیلی اتفاقی پیدا میکنی؛ توی دستهات میگیریش و باورت نمیشه که اینی که توی دستت داری واقعی باشه. به اون انگشتر چطور نگاه میکنی؟ اون به من این طور نگاه میکرد.
انگشتهاش رو مشت کرده بود تا فقط به سمتم پرواز نکنن. لبهاش رو بین دندونهاش گرفته بود تا حرف بیجایی نزنه. زانوهاش بهم میساییدن تا فقط خم نشن و صاحبشون رو زمین نزنن. چشمهایی که دو دو میزدن و سر تا پام رو مثل نقشه ی گنجی بالا و پایین میکردن، تا مبادا قسمتی ازم رو جا نذاره.
لب هاش باز و بسته میشدن اما هیچ صدایی ازش بیرون نمیاومد.
دستام رو توی موهام کشیدم و اونها رو عقب فرستادم.
"میتونم کمکتون کنم؟"
گفتم با اینکه کمی از رفتار عجیب اون زن به نظر سی- چهل ساله ترسیده بودم. احتمال اینو دادم که این ملاقات مربوط به جیک و چیزای مربوط بهش باشه پس فقط دستم رو پشتم بردم و چاقوم رو از ضامن خارج کردم. اون روزها به چیزی جز جیک و لوکاس فکر نمیکردم و از همه غریبه ها جز بدی انتظار دیگهای نداشتم.
YOU ARE READING
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...