ریشهها خاک رو کنار میزدن و به دنبال راهی برای زنده نگه داشتن ما، خودشون رو بیشتر دفن میکردن؛ ولی مثل انگل روی زمین میخزیدیم و دنبال قسمتی از خودمون روی زمین میگشتیم، دریغ از اینکه راز مبدا و مقصد ما، توی پیچش ریشههامون پنهان شده.
فک میکردیم میتونم بدون اینکه گذشتهمون رو صاف کنیم، به سوی اینده قدم برداریم. اما گذشته مثل زنجیری به پاهامون وصل شده بود و مانع بالا رفتن میشن.
بغضی بود که نمیتونستیم قورتش بدیم.
زخمی بود که نمیتونستیم بخیه بزنیم.
لکهای بود که نمیتونستیم پاکش کنیم.بغضی که یک روزی، راه گلومون رو سد میکنه.
زخمی که توی زمانی، عفونت میکنه.
لکهای که در نهایت بالاخره، جلوی دیدت رو میگیره.چون من سخت نفس کشیده بودم، به درد زخم هام عادت کرده بودم و نمیتونستم ببینم، آرامشی که واقعا لیاقتش رو داشتم. ارامشی که فقط میتونستم با گذر از اتش به دست بیارم.
بوی قهوه و شکلات توی کافه پیچیده بود و میخواست حس عجیبم رو بدزده. بوی عطر های شیرین میاومد و من میخواستم ریه هام رو از حس بد خالی کنم اما انگار نفسم از ترس حبس شده بود. روی صندلی ای چوبی کنار پنجره ی بخار گرفته نشسته بودم. نزدیک به کسی که دور به نظر میرسید.
حس اولین نفر از یک صف طولانی رو داشتم. تمام فشارها روی شونه ام بودن و من سرم رو پایین انداخته بودم و به این فکر میکردم که چقدر نیاز به سیگار کشیدن دارم.
سکوت، هر لحظه ازاردهندهتر میشد و زمان رفت و برگشت گارسون، عذابآورترین دقایقی برای من بود. نمیدونم چرا میخواست تا اوردن سفارش ها برای حرف زدن صبر کنه، اما ازاردهندهترین چیزی بود که میتونستم تحملش کنم. که میخواستم سرم رو بلند کنم و به اون زن خیره بشم، اما نمیتونستم. کاش حرفی میزد. کاش اینقدر بهم نگاه نمیکرد. تنها چیزی که میدیدم دستاش بود که به طرز نا راحتی توی هم میپیچیدن و گاهی با حلقه های که روی انگشتاش بودن بازی میکردن.
وقتی گارسون سفارش هارو روی میز گذاشت زیر لب ازش تشکر کرد. و نفس راحتی کشیدم. هاتچاکلت رو روبهروم قرار داد و سرم رو برای دیدن چهرهاش بلند کردم.
موهای بلوند کم پشتی که تا زیر بازوهاش میومد. چشمای قهوه ای تیره و لب های نازکی که با رژ لب کمرنگی مزین شده بودن. بینی استخونی و پوست سفیدی که کمی از سرما قرمز شده بودن.
لبهایی که بین دندوناش کشیده میشدن و انگشتهایی که متناوبا تاری از موهاش رو پشت گوش میزدن. چرا قسمت بزرگی از صورت اون زن کم بود؟ اون چشمها خالی به نظر میرسیدن و من برای تکه ای از زندگی توی چشمهایی میگشتم اما اونها توی قسمت عمیق تری ازش قایم بودن تا بتونم ببینمشون.
YOU ARE READING
Angel [L.S]
Fanfiction[Completed] *Under edit* هری به خاطر دوست صمیمیش و تصمیمهای غلط اون وارد ماجرایی میشه که باید از تنها دارایی به جا مونده ازش مراقبت کنه. اما ورقها تکتک برمیگردن و میفهمه واقعیت هیچوقت اون چیزی نبود که فکرش رو میکرده. وقتی تنها چیزی که حس می...