با هر نوازش دست هاش، خز نقره ای رنگ و براق از لا به لای انگشت هاش رد میشد. حس نرمی و لطافت همراه با حسادت آشکاری که درونش به طغیان افتاده بود بزرگترین پارادوکس شب ها و روزهاش بود.خورشید عصر تابستون نفس های آخرش رو میکشید و با پایان یافتن سرخی خون آلود آسمون ، قلمرو ماه و ستاره ها آغاز شد.
با بالا رفتن قرص کامل ماه در آسمون ، صدای زوزه های گرگ های محله ی اوداییبا هم بالا رفت . هارمونی زیبایی که باعث میشد چیزی درونش فرو بریزه . احساس آشنایی که مدت ها باهاش دست به گریبان بود ... تقریبا از زمان تولد.گرگ نقره ای رنگ کنارش ، حالا روی دست هاش نشسته بود . چونه ش رو با غرور بالا گرفته بود و همراه با طنین دلنشینی که از شهر به گوش میرسید ، زوزه میکشید .
با تماشای منظره ی زیبای رو به روش، سوالی که ذهنش رو لحظه ای رها نمیکرد برای هزارمین بار توی سرش پیچید ؛

آیا من هم روزی قادر به زوزه کشیدن خواهم بود!؟______________________________
"همگی خسته نباشید!"
دکتر لی، با لبخند همیشگی روی لب هاش وسایلش رو توی کیف چرم قهوه ای رنگش چید و با آخرین نگاه به میز کارش که مثل همیشه لحظه ی آخر مرتبش کرده بود ، راهی خونه شد. توی راه به افراد مختلفی که هرکدوم از سویی راهی خونه بودن سر تکون میداد و به رسم ادب لبخند میزد.
ماه کامل اون شب ، پر نور تر از هر زمانی میتابید و صدای زوزه ها بلندتر از هر وقتی بود.
YOU ARE READING
Yin
Fanfiction[کامل شده] - عشق چیزی جز پذیرفتن تفاوت ها نیست، عشق چیزی جز درهم پیچیدن شباهت ها نیست. عشق یعنی تاریکی های وجودت را دیدن، عشق یعنی چشم بر روی روشنی هایت نبستن. عشق سقوط آزادایست بر فراز کوه های اعتمادی که از هم آغوشی قلب تپنده م و چشم های تب دارت ب...