وانگجی به دریاچه ی نفرین شده و پر از مه نگاهی انداخت،به او ماموریت داده بودن موجود شیطانی که در اونجا قرار دارد رو از بین ببرد.
{فلش بک}
به سمت سالن جلسات قوم لان رفت،مشکلی ایجاد شده بود و تاحالا کسی موفق به انجام ان کار نشده بود.
لان وانگجی با گرفتن اجازه در را باز کرد و داخل شد.
به رییس قوم احترامی گذاشت و کنار برادر خودش نشست.
جلسه با اومدن او اغاز شد.
رییس قوم
"همین طور که میدونید دریاچه ی نزدیک کوهستان شیجان دوچار مشکلی شده و هنوز موفق به حل شدن اون موضوع نشدن برای همین از قوم ما که توی گرفتن موجودات شیطانی ابی مهارت داریم درخواست کردن که بهشون کمک کنیم"
بعد کاغذ هایی روی میزش گذاشت
"اون موجود شیطانی ،روح ابی هستش که با گرفتن مردم و خوردن خونشون زنده میمونه،طبق افسانه ها و شایعه هایی که شنیدم اون موجود چندین سال طولانی که اون جا ساکن شده ولی 5 سالی هستش که دردس درست کرده.
قوم های زیادی جز قوم جیانگ اونجا رفتن و موفق به گرفتن اون موجود نشدن."
لان ژیچن با تعجب گفت
"قوم جیانگ؟اون ها هم با موجودات ابی و روح های ابی زیادی سر و کار دارن پس چرا نرفتن؟"
رییس قوم
"احتمالا اونا میدانند که اون چه موجودی هستش برای همین نمیرن ولی چیزی هم به قوم های دیگه نگفتن که این ماجرا رو کمی مشکوک کرده"
بعد سرش رو به سمت لان وانگجی چرخاند
"لان وانگجی میخوام برای کسب تجربه به اونجا بری"
لان وانگجی بلند شد و به تعظیمی کرد
"نا امیدتون نمیکنم"
رییس قوم سری تکون داد
"فردا حرکت میکنی"
لان وانگجی
"باشه"
{پایان فلش بک}
به دریاچه نردیک شد،نمیدونست دقیقا با چه موجودی سر وکار داره ولی میدونست که کار خطرناکی در پیش داره.
دریاچه مه غلیظی داشت و مکانی مناسب برای شکار موجودات شیطانی.
شمشیرش رو بیرون اورد تا با خطر احتمالی سریع تر واکنش نشون بده.
یهو از جاییی صدای اواز خوندن شنید،از شنیدن اواز تعجب کرد واقعا کدوم ادم عاقلی به چنین جای خطرناکی میاد و اواز میخونه؟
شمشیرش رو توی غلافش گذاشت و به سمت صدا حرکت کرد،به خاطر مه مجبور بود اهسته قدم برداره و مراقب باشه.
اون شخص صدی زیبایی داشت و اون رو مجذوب خودش میکرد.
بعد کمی راه رفتن به اون شخصی که داشت اواز میخوند رسید.
اون شخص معلوم نبود زنه یا مرد ،موهای بلندی داشت و کمر اون رو کاملا پوشانده بود و انگار پاهایش رو داخل اب کرده بود و تکانشون میداد.
لان وانگجی با لحنی سرد گفت
"اینجا خطرناکه"
اون شخص سریع برگشت و به مرد پشت سرش نگاه کرد.
لان وانگجی متوجه شد اون موجود مرد هستش ولی نمیتونست چهره اون رو ببینه.
اون مرد لبخند صدا داری کرد
"اینجا خطرناکه؟اگه خطرناکه پس چرا تو اومدی اینجا؟"
لان وانگجی گستاخی رو توی لحن اون مرد حس میکرد برای همین اخمی رو پیشونیش نشست
"بهتره بری"
مرد نوچی کرد
"نمیشه من اینجا زندگی میکنیم
بزار حدس بزنم چرا انجایی
یا یه تعلیم دیده ای اومدی اینجا تا با گرفتن من شهرت به دست بیار
یا اینکه از یکی از 5 قوم بزرگ هستی برای نابودی من اومدی
کدومش هستی؟؟"
لان وانگجی از حرف مرد تعجب کرد،اون گفت برای گرفتن اون؟یعنی اون روح ابی که میگفتن شبیه انسانه اونه؟
لان وانگجی اروم گفت
"من از قوم گوسو لان هستم"
مرد دوباره خنده ای کرد و صدای برخورد چیزی توی اب دریاچه میومد
"اخ جدای من بازم گول اون شایعت رو خوردن؟وای خدای من مردم از خنده،انگار فقط یه قوم هستش که فرق شایعه و واقعیت رو میدونه.
اخه من هنوز کاری نکرده یه موجود شیطانی حساب شدم؟
ولی انگار تو از بقیه کسایی که اومدن جالب تری"
باز زد زیر خنده و بعد صدای فرو رفتن چیزی تو اب اومد و سکوت برقرار شد
لان وانگجی اومد چیزی بگه یهو مه ها کنار رفتن و منظره ی زیبای دریاچه نمایان شد.
لان وانگجی محو ان زیبایی بود که یه چیزی پایین لباسش رو کشید.
لان وانگجی به پایین نگاه کرد،همون مردی که باحاش حرف میزد الان تا کمر توی اب بود ، دستش رو دراز کرده بود و پایین لباسش رو میکشید.
لان وانگجی با چشمای درشت شده به ان مرد نگریست.
اون مرد انگار هم سن او بود و موهای پریشانش توی اب غوطه ور بود.
روی چهره اون لبخند بزرگی قرار داشت که زیبای اون مرد رو چند برابر میکرد
البته بالا تنش با چیزی پوشیده نشده بود.
مرد لبخندش بزرگ تر شد
"خب بهتره خودمون رو معرفی کنیم این طوری راحت تر میتونیم حرف بزنیم،من وی وشیان هستم اگه باهم صمیمی تر شدیم میتونی وی ویینگ صدام کنی"
لان وانگجی کمی مردد شد ولی به رسم ادب خودش رو معرفی میکرد
"لان وانگجی"

YOU ARE READING
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم