جیانگ چنگ اخمی کرد
"این ممکن نیست اون نمیتونه بمیره"
لان شیچن
"گفتم یه احتماله "
جیانگ چنگ
"میدونم ولی نمیخوام یه ذره هم بهش فکر کنم"
لان شیچن سری تکون داد و چیز دیگه ای نگفت.
جیانگ چنگ بعد مدتی سکوت گفت
"باورم نمیشه راهزن ها دارن کار چند سال پیش رو دوباره انجام میدن"
لان شیچن
"کارشون ظالمانس چندین خانواده رو عمدا از بین بردن."
در همین حال.....
وی یوئه فِن همراه ایوان خودشون رو شستن و بعد پوشیدن لباس رفتن پیش ون چینگ.
وی یوئه فِن دنبال مادرش رفت که دید نیستش برای همین دوباره پیش ون چینگ رفت و پرسید
"مامانم کجاست؟"
ون چینگ
"رفته بازار بر میگرده"
بهد به هر دوتاشون نگاه ی کرد وگفت
"برید دردساتون رو دوره کنید اگه به موقع انجام بدید بهتون جایزه میدم"
وی یوئه فِن
"جایزه چیه؟"
ون چینگ
"اگه بگم که مزش میپره"
وی یوئه فِن
"اینم حرفیه ایوان بریم"
ایوان سری تکون داد و گفت
"بریم"
و سریع به سمت خونه وی ووشیان رفتن. ون چینگ به سریع رفتن اون دونفر نگاه میکرد و لبخندی زد
"نه انگار فردا تولدشه "
در جای دیگر...
وی ووشیان بعد مدتی تونست به بازار رسید باید مراقب میبود.
به مغازه های مختلف نگاه میکرد و تا ببینه برای اون پسر چی میتونه بخره با این که چهره کپی برار بر اصل خودش بود اصلا سلیقش با اون همخونی نداشت و بیشتر به سمت لان وانگجی تمایل داشت.
برای همین کارش سخت تر شده بود و باید با سختگیری بیشتری کادویی انتخاب میکرد.
میدونست وی یوئه فِن عاشق کتابه ولی میخواست یه چیز متفاوت بگیره.
بعد مدتی گشتن بیخیال شد و رفت جایی استراحت کنه دلش میخواست کمی الکل بخوره ولی تو شرایطی نبود که بتونه چینی چیزی بخوره پس به مهمان خوانه ای رفت و برای خودش چای و کمی کیک سفارش داد.
میتونست نگاه خیره و کثیف بعضی از افراد رو روی خودش حس کنه ولی لازم بود یه کاری انجام بدن تا با دستای خودش سراشون رو قطع کنه.
یکی بالا میزش اومد ، با دید پیشخدمت مهمان خوانه لبخندی زد
"چه خبرا مرد جوان؟"
پیش خدمت سفارش وی ووشیان رو روی میز گذات
"هیچی فقط کار، شما چطورید بانو وی؟ خیلی وقت بود نندیده بودمتون"
وی ووشیان کمی از چایی نوشید وگفت
"کمی درگیر بودم "
پیشخدمت
" هنوز مشغول اموزش ساز های موسیقی هستید؟"
وی ووشیان
"اره در امد خوبی داره یوئه فِن سرش غر نمیزنه که چرا یه شغل خوب نداری"
پیشخدمت
"با این سنش حسابی روی مادرش حساسه در اینده جوان برازنده ای میشه"
بعد با لحن اروم گفت
"ندیدید وقتی میاد بازار تا با بقه بازی کنن دخترا چطور دورش میکنن"
وی ووشیان خنده ای کرد و گفت
"این جذابیت رو از باباش به ارث برده، همه نگاه زنا روش بود"
پیشخدمت
"باید مرد خوش چهره بوده باشه که تونسته نظر شما رو جلب کنه و باهاش ازدواج کنید"
وی ووشیا با به یاد اوردن چهره لان وانگجی لبخندی زد
"اره خیلی خوش چهر و یخی بود، نگاهش طوری بود که انگار میتونه درون ادم رو ببینه مخصوصا با اون چشمای طلاییش"
پیش خدمت
"پس چشماش ه پدرش رفته رنگ زیباییه البته رنگ چشم شما هم زیباست"
وی ووشیان با شوخی گفت
"اگه میخوای مخ منو بزنی از یه راه دیگه امتحان نکن"
پیش خدمت خنده ای کرد وگفت
"مثل همیشه سرسختید"
وی ووشیان
"دیگه حرف بسه برو کار کن نمیخوام به خاطر من اخراج بشی"
پیشخدمت خنده ای کرد وگفت
"باشه بانوی من"
و پیش خدمت از پیش وی ووشیان دور شد، وی ووشیا در ارامش چایی و شیرینی هاش رو خورد و بعد حساب کردن پول اونا رفت دنبال کادوی وی یوئه فِن دیگه فهمید چی بگیره براش.بچه ها فیک جدید گذاشتم خوشحال میشم بخونیدش
![](https://img.wattpad.com/cover/215044697-288-k499970.jpg)
ESTÁS LEYENDO
عاشقت شدم
Fanficعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم