پارت هفتم

1.6K 320 5
                                    


{شش ماه بعد}
وی وشیان روی لبه سنگ نشسته بود و به لان وانگجی که در حال خوندن یه کتاب بود خیره شده بود.
وی وشیان حوصلش سر رفته بود اومد غر بزنه که متوجه شد دو نفر وارد محدودش شده.
مه رو غلیظ تر کرد تا متوجه لان وانگجی نشن.
لان وانگجی
"چی شده؟"
وی وشیان
"بلاخره اومدن"
تا این رو گفت صدای دونفر اومد
شخص 1
"خب هیچ تذهیبگر دیگه ی نیومده،برای عملیات اماده بشید این دفعه سه نفر رو گیر میندازیم"
شخص 2
"بله رییس"
شخص 1
"هفته دیگه میاریمشون این جا میندازیم،جریان اب خودش اونارو میبره،کی باور میکنه اینجا یه روح ابی باشه؟"
شخص 2
"والا ما که چیزی ندیده بودیم"
شخص 1
"خب بریم،هفته دیگه بر میگردیم،اه حقدر این مه رو مخه "
و اون دونفر خارج شدن،وی وشیان از رفتنشون مطمعن شد مه رو از اطراف لان وانگجی برداشت
"شنیدی که چی گفتن برو خبر بده"
لان وانگجی
"نامه بفستم سریع تر نیست"
وی وشیان
"زود میرسه؟"
لان وانگجی
"اره"
وی وشیان
"خوبه"
لان وانگجی نامه ای مختصر اما با جزئیات مهم نوشت و فرستادش برای برادرش
وی وشیان
"نرسیدن مجبوریم خودمون یه کار بکنیم"
لان وانگجی سری به نشانه اره تکون داد
لان وانگجی کتاب دیگه ای برداشت و مشقول خوندن شد و وی وشیان هم رفت کمی بخوابه.
{یک هفته بعد}
قوم گوسو لان توی مه کمین کرده بود تا راهزن ها رو بگیرن،بعد مدتی انتظار گروه از راهزن ها وارد مه سنگین شدن.
به لب دریاچه رسیدن تا سه جنازه رو انداختن توی اب ،بشهون حمله کردن و گرفتنشون.
تا گرفتنشون مه کنار رفت و همه چی مشخص شد.
لان ژیچن نگاهی به دسته ای از راهزن ها گرفته بودن انداخت
"پس اینا پشت ماجرای شایعه روح ابی بودن"
لان وانگجی
"گفتم روح ابی وجورد نداره"
یکی از راهزن ها
"معلومه وجود نداره،همش شایعه بود"
راهزن ها رو از لب دریاچه کنار بردن،لان وانگجی سلاحش رو تو کمربندش گذاشت و نزدیک جنازه ها توی ابی شد.
رفت تا درشون بیاره و اصلا حواسش به اطراف نبود.
رییس راهزن ها پشت درخت کمین کرده بود و فهمیده بود لان وانگجی باعث گرقتار شدن گروهش شدن.
دوتا تیر در اورد  ودر کمانش قرار داد ؛لان وانگجی رو هدف گرفت.
لان ژیچن تازه متوجه اون شد تا اومد اخطار بده تیر ها رها شدن و به سمت لان وانگجی رفت.
لان ژیچن با نگرانی داد زد
"وانگجی"
لان وانگجی به عقب برگشت و یکی از تیر ها رو جا خالی داد ولی متوجه اون یکی نشد و تیر به قفسه سینش و جای حساسی خورد
رییس راهزن ها رو گرفتن ولی اون داشت میخندید
"اون تیر به سم مخصوص اوشته شده بود و هیچ پادزهری نداره و برای تذهیبگرا خیلی خطرناکه ،کاری با ما کرد رو با مرگت پس بده"
لان ژیچن به سمت برادرش دوید، اگه کاری نمیکرد اون میمرد.
وانگجی خون ریزی داشت  وکمی از خون توی اب دریاچه ریخت.
روی زانوش نشست و خون سرفه کرد و با صدای ضعیفی گفت
"برادر"
تا این رو گفت یه دست از داخل اب بیرون اومد و لباس لان وانگجی رو گرفت و داخل اب کشید.
همه از دیدن این صحنه شوکه شده بودن و رنگ راهزن ها پریده بود
لان زیچن رفت بپره توی اب تا برادرش رو نجات بده ولی جلوش رو گرفتن
"ولم کنید ،باید نجاتش بدم"
"این کارو نکنید خطرناکه،اون تو یه موجود دریایی شروره."
و لان ژیچن رو روی صندلی که اونجا بود نشوندن.
رییس راهزن با لکنت گفت
"امکان.....نداره....اون...واقعا....وجود .....داشت..."
مه داشت سرجاش بر میگشت و ترسی رو توی دل هر کسی که اونجا بود انداخت،صدای زوزه عجیبی اومد.
لان ژیچن اصلا نه کاری میکرد و نه چیزی میگفت مونده بود این موضوع رو چطوری به قضیه بگه و همچنین خودش چطور کنار بیاد؟
با ناراحتی بلند شد و همراه راهزن ها و قومش به سمت گوسو لان راه افتادن.

عاشقت شدم Donde viven las historias. Descúbrelo ahora