لان وانگجی از اتاق وی وشیان رفت بیرون و وی ووشیان تنها شد. دستش رو روی لبش گذاشت
"من واقعا هم بوسیدمش و هم باهاش خوابیدم"
دوباره سرخ شد، نمیدونست اگه لان وانجگی بفهمه از همون وقتی که بچه بود دیدش ازش خوشش اومده بود چه عکس عملی نشون میده.
حدود یک ماه گذشته بود و لان وانگجی به دیدنش نیومده بود و حس دلتنگی عجیبی کرده بود. به طرز عجیبی میلش به نوشیدنی الکی از بین رفته بود و حتی با بوش حالش بد شده بود و جیانگ چنگ مسخرش کرده بود و گفت داره شبیه زنای باردار میشه.
دو هفته دیگه هم گذشت یه روز توی اب بود وداشت شنا میکرد که متوجه شد از یونمنگ خیلی دور شده، تا خواست برگده متوجه شد یه عالمه تذهیبگر از قوم ون سوار بر شمشیر هاشون به سمت یونمنگ میرفتن.
ترس عجیبی توی دلش راه افتاد سریع به سمت یونمنگ راهی شد، به خاطر این که توی اب بود سرعتش از اونهایی که روی شمشیر بودن بیشتر بود و ازشون جلو زد و به اندازه چند ساعت ازشون جلو افتاد.
سریع به قسمت متروکه رفت و بدنش رو خشک کرد و لباس هایی که اونجا بود رو پوشید و به سمت سالن رفت که دید همه اونجا هستن و دارن شام میخورن.
جیانگ بانلی با دیدن سر و وضع بهم ریخته وی ووشیان نگران شد
"ا-شیان چیزی شده؟"
وی ووشیان نفسش بالا اومد و گفت
"ونی ها دارن به اینجا حمله میکنن"
همه از حرف وی ووشیان تعجب کردن
بانو یو پرسید
"منظورت چیه؟"
"رفته بودم شنا خیلی از یونمنگ دور شده بدم که دیدم ونی ها سوار بر شمشیرشون دارن به اینجا میان."
جیانگ چنگ
"یعنی برای چی اینجا میان؟"
جیانگ فنگمیان اخمی کرد و رو به همسر و بچه هاش کرد
"تا وقت هست برید مخفی بشید."
بانو یو
"چی میگی تو منم پیشت میمونم"
جیانگ چنگ
"منم میمونم"
وی ووشیان
"شما ها برید من اینجا میمونم شاید اومدن دنبال من"
بانو یو اخمی کرد
"اگه این باشه تو یکی باید بری"
وی ووشیان به جیانگ فنگمیان نگاهی انداخت اونم چشماش رو به نشانه تایید بست.
وی ووشیان
"منو ببخشید بانو یو"
بانو یو تا بفهمه منظور وی ووشیان چیه وی ووشیان به سمت رفت و با زدن به نقطه حساس گردنش اون رو بیهوش کرد.
جانگ چنگ
"هی وی ووشیان داری چیکار میکنی؟"
وی ووشیان به سمت جیانگ چنگ رفت و سریع زد تو گردنش
"این کار"
بعد رو به جیانگ یانلی کرد
"شیجیه باید بریم وقت نیست"
جیانگ یانلی سری تکون داد و وی ووشیان به جیانگ فنگمیان نگاه کرد
"میبرمشون به مخفی گاهی که اینجا دارم اگه مشکلی نبود اونجا میتونید پیدامون کنید"
جیانگ فنگمیان
"باشه فهمیدم زود باش"
وی ووشیان به کمک مخافط های بانو یو جیانگ چنگ و بانو یو رو بلند کردن و به سمت قایقی رفتن.
وی ووشیان جیانگ چنگ رو توی قایق گذات و اون دونفر بانو یو رو توی قایق گذتش و به جیانگ یانلی کمک کرد که توی قایق بشینه.
وی ووشیان رو به اون دونفر کرد
"شما هم سوار شید"
جین ژو
"ولی برای شما جا نمیمونه"
وی ووشیان
"یادتون رفته من کیم؟"
توی اب پرید و مشقول در اوردن لباساش شد و اونارو روی اسکله گذاشت
"سوارشید"
اون دونفر هم سوار شد و وی ووشیان طنابق قایق رو گرفت و شروع به شنا کردن کرد اون جایی که میخواست ببرشون حداقل سه ساعت راه بود و مدتی بود که ونی ها میرسیدن اگه خودش تنها بود یک ساعته میرسید ولی باید یه کسایی رو با خودش میبرد که طول میکشید.
قدرتش رو توی باله اش جمع کرد و سریع راه افتاد و قایق رو با خودش کشید، دردی توی شیکمش حس کرد ولی باید دوم میاورد این سنگین ترین چیزی بود که قرار بود بکشه.
بلاخره بعد سه ساعت به اون مکان رسیدن و وی ووشیان از خستگی روی ساحل اون مکان استراحت میکرد.
جیانگ یانلی با تعجب به غاری که وسط دریاچه نیلوفر ابی بود نگاه میکرد
"اینجا کجاست؟"
وی ووشیان
"خونه اولم"
وی ووشیان رو به جین ژو و یین ژو کرد
"من نمیتونم بیام تو مراقبشون باشید"
اون دونفر سری تکون دادن و جیانگ یالی پرسید
"جایی میخوای بری؟"
وی ووشیان
"میرم وضعیت رو چک کنم "
وی ووشیان داخل اب رفت و سریع از اونجا دور شد. جیانگ یانلی به رفتن وی ووشیان نگاه کرد
"آ-شیان"
وی ووشیان یک ساعته به اونجا رسید که دید ونی ها اون جا رو محاصره کردن و همه تذهیبگران قوم جیانگ یه جا وایساده بود و زخمی بودن ، تذهیبگرای قوم ون با شمشیر هاشون مراقب اونها بودن که خطا نکنن.
وی ووشیان به سمت قسمت متروکه رفت و از اب اومد بیرون و خودش رو سریع خکش کرد و لباس هاشون پوشید و مخفیانه رفت اونجا رو چک کنه ببینه چه خبره ؟!
از سقف بلا رفت که با دیدن ون روهان تعجب کرد اون رو قبل دیده بود ولی شخصا اونجا چیکار میکرد؟ این عجیب بود انگار تازه میخواستن حرف بزنن. کمی جلو تر رفت تا ببینه چه خبره که یهو لیز خورد و محکم افتاد زمین.
چند نفر به سمتش رفتن و بالا سرش وایسادن و شمشیر به سمتش گرفتن
"هی هی من شمشیر و اینجور چیزا همراهم نیست باهام مهربون باشید و...."
تا حرفش رو ادامه بده یکی دستش رو گرفت و کشید و به سمت ون روهان و جیانگ فنگمیان برد.
"هی اروم تر"
جیانگ فنگمیان با شنیدن صدای وی ووشیان اهی کشید از دست اون پسر فقط بلده خودش رو توی دردسر بندازه.
ون روهان به وی ووشیان نگاه کرد و گفت
"تو کی هستی؟"
وی ووشیان
"من وی ووشیانم"
ون روهان اخمی کرد رو به جیانگفنگمیان کرد
"اون کیت حساب میشه؟"
جیانگ فنگمیان در حالی که دستش رو گرفته بود اروم گفت
"پسر خوندمه"
ون روهان
"برام عجیب بود خانوادت کجا غیبشون زده ولی انگار یکیشون هست"
وی ووشیان با انگشتش صورتش رو خاروند
"حماقت خودم بود که گیر افتادم"
ون روهان رو به افرادش کرد
"ببندینشون و با خودمون میبریمشون"
وی ووشیان اخمی کرد
"به چه جرمی؟ نگران نیستی قوم های دیگه سر این کارت شورش کنن؟"
ون روهان نگاه سردی به وی ووشیان انداخت
"دهنش رو هم ببندید"
وی ووشیان شاکی شد
"هی هی میدونید من........."
تا ادامه حرفش رو بزنه دهنش رو بستن و وی ووشیان برای ون روهان با چشماش خط و نشون میکشید.میدونست بعدا چیکارش کنه.
ون روهان
"میریم"
همه سوار شمشیر هاشون شدن و به سمت شهر بی شب راه افتادن. وی ووشیان نگاهی به جیانگ فنمیان کرد، کمی زخمی بود ولی مشکل دیگه ای نداشتن خیالش از این که حالش خوبه راحت شد ولی خودش زیاد حالش جالب نبود.

YOU ARE READING
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم