وقتی که دید اون دونفر روی زمین خوابشون برده لبخندی د و به سمتشون رفت و پتویی روشون انداخت. به سمت اشپزخونه رفت تا برای خودشون چیزی درست کنه، همه چی برای فردا اماده بود فقط باید وی یوئه فِن رو میفرستاد جایی تا متوجه غافلگیریشون نشه.
{فردا عصر..}
وی یوئه فِن و ایوان خسته از جنگل بیرون اومدن، ایوان اهی کشید و گفت
"چرا چنگل اینقدر بزرگی؟"
وی یوئه فِن هم اهی کشید
"اگه فهمیدی به منم بگو"
ون نینگ موهای اون دوتارو بهم ریخت
"چقدر تنبل شدید شما بیرون خودتون رو بشورید و لباس نو بپوشید"
ایوان از شنیدن این حرف تعجب کرد و پرسید
"جشن داریم؟"
ون نینگ لبخندی به ایوان زد
"باید حتما جشن داشته باشیم؟"
ایوان سری تکون داد
"اره"
ون نینگ سر ایوان رو نوازش کرد
"اره دست تو خوب برید من براتون لباس میارم"
وی یوئه فِن لبخندی زد
" ممنون عمو نینگ"
و هر دوتاشون سریع از پیش ون نینگ دور شدن، ون نینگ نگاهش هنوز به وی یوئه فِن بود
"از نظر اخلاقی به هانگوانگجون رفته "
و به سمت روستا راه افتاد بعد تحویل دادن سبدی که پر گیاهای دارویی بود برا اون دونفر لباس برد.
وی ووشیان کششی به بدنش داد
" کمرم درد گرفت"
ون چینگ روی شونه وی ووشیان زد
"خیلی حساس شدی"
وی ووشیا اهی کشید
"اره سنگین کاری که میکنم اینه ساز های موسیقی رو برمیدارم"
ون چینگ اهی کشید
"از دست تو"
بعد به چند تا میزی که اماده کرده بودن و روشون غذا های مختلف گذاشته بودن نگاه کرد
"مطمئنم یوئه فِن خوشش میاد"
وی وشیان لبخندی زد
"اره"
بعد چند دقیقه وی یوئه فِن با لباس های تمیز و مرتب داخل روستا شدن، از دیدن چراغونی بودن راهشون تعجب کرده بودن و وقتی دیدن همه منتظر اون دونفر هستش جلو رفت.
وی یوئه فِن نگاهی به وی ووشیان انداخت
"امروز رو خاصی هستش؟"
وی ووشیان به سمت پسرش رفت و محکم بغلش کرد
"معلومه تولد هفت سالگی توعه"
وی یوئه فِن با شنیدن حرف مادرش تعجب کرد ولی کمی بعدش لبخندی روی لبش نشست و مادرش رو بغل کرد. از این که مادر به ان خوبی داشت خوشحال بود و هیچ چیزی نمیتونه این حس رو از بین ببره. البته اگه وی ووشیان بزاره پسرش این حس رو نگه داره.
جشن شروع شد و همه پشت میزها نشتن شروع به جشن گرفتن و شادی کردن، وی یوئه فِن از دیدن این صحنه خوشحال بود چون همه شاد بودن.
وی ووشیان رفت جعبه کوچیکی اورد و به پسرش داد
"اینم کادوی تولدت"
وی یوئه فِن کادو رو باز کرد و داخلش رو نکاع کرد که یهو انداختش زمین، بعد با لحن عصبی گفت
"مامان؟"
وی ووشیان از عکس عمل وی یوئه فِن خوشش اومده بود و غش غش میخندید، ون چینگ به اونا نگاه میکرد و سری از روی تاسف تکون میداد
"اخر کار خودش رو کرد"
ون نینگ لبخندی زد
"اون همیشه از این کارا میکنه"
ون چینگ با چوبش کمی از غذا رو برداشت و خورد
"اره اون هیچ وقت بزرگ نمیشه"
وی ووشیان سر پسرش رو نوازش کرد
"ببخشید شوخی بود"
وی یوئه فِن یه کادو خوب ندید باهات اشتی نمیکنم"
وی ووشیان لبخندی زد
"پس بیا دنبالم"
وی ووشیان دست وی یوئه فِن گرفت و بردش سمت میزی که روش یه چیزی قرار داشت که با پارچه پوشیده شده بود.
وی ووشیان بهش اشاره کرد
"بازش کن"
وی یوئه فِن چک کرد که دید یکی از شوخی های مادرش نیست پارچه رو باز کرد و با دید گیوچین خوشحال شد و مادرش رو بغل کرد
"ممنون مامان خیلی دوستش دارم"
وی ووشین سر پسرش رو نوازش کرد
"خودم بهت زدنش رو یاد میدم"
وی یوئه فِن از بغل مادرش بیرون اومد و گیوچین رو برداشت و برد به بقیه نشون بده. وی ووشیان از این که دیده بود پسرش از این کادو خوشش اومده خوشحال بود و لبخند یه لحظه هم از روی لبش جدا نمیشد.
"حتی به گیوچین زدن هم علاقه داره لان ژان دومی واقعا"

KAMU SEDANG MEMBACA
عاشقت شدم
Fiksi Penggemarعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم