"حتی به گیوچین زدن هم علاقه داره لان ژان دومی واقعا"
اهی کشید و رفت پیش بقیه تا در کنار اون ها به جشن و شادی بپردازه.{فردا صبح}
وی یوئه فِن از جاش بلند شد و خمیازه ای کشید، به صبح زود بیدار شدن عادت داشت مطمئن بود سر زود خوابیدن و زود بیدار شدنش به پدرش رفته چون مادرش هم دیر میخوابید وهم دیر بلند میشد. لباس بیرونش رو پوشید و رفت برای خونه اب بیاره، سطل رو برداشت و از چاهی که نزدیکشو بود اب رداشت و به خونه برد که سر راه متوجه شده ون چینگ و ون نینگ لباس پوشیدن و یه سری وسایل برداشت و میخوان جایی برن. ون چینگ با دیدن وی یوئه فِن به سمتش رفت و سرش رو نوازش کرد
-ما میریم جایی بر میگردیم به بقیه بگو
وی یوئه فِن سری تکون داد:
-باشه
بعد کمی حرف زدن اون دونفر از وی یوئه فِن دور شدن و به سمت مقصدشون راه افتادن. وی یوئه فِن به سمت خونه رفت و صبحانه سبک برای خودش درست کرد و خورد. بعد خوردن صبحونه تصمیم گرفت بره هیزم جمع کنه. مطمئن بود مادر بیدار بشه به یه حمام اب گرم نیاز داره. بعد اوردن چوب ها اونا رو توی اجاغ ریخت تا اب داغ رو اماده بکنه. داخا خونه شد که دید مادرش از خواب بیدار شده و لباسش روعوض کرده؛ وی ووشیان با دیدن پسرش لبخندی زد :-صبح بخیر یوئه فِن.
وی یوئه فِن لبخندی به مادرش زد:
-ساعت 9 صبحه
وی ووشیان اهی کشید:
-دل مادرت رو نشکن پسر جون
وی یوئه فِن مادرش رو بغل کرد:
-باشه نمیشکنم
بعد ازش جدا شد:
-اب گرم رو برات الان اماده میکنم
وی ووشیان با خوشحالی پسرش رو بغل کرد:
-ممنونم عزیزم ولی بقیش رو خودم انجام میدم.
وی یوئه فِن به زور از بغل وی ووشیان بیرون اومد
-من میرم پیش ایوان.
وی ووشیان با نگرانی پرسید:
-صبحونه خوردی؟
وی یوئه فِن سری به نشانه اره تکون داد، وی ووشیان سر پسرش رو نوازش کرد:
-خوبه خوبه.-راستی مامان عمو نینگ و عمه چنگ رفتن کوهستان.
وی ووشیان رفت وان رو بیاره بیرون:
-باشه فهمیدم.
وی یوئه فِن از خونه بیرون رفت و تا پیش ایوان بره.
{شب}
وی ووشیان داشت نوت های گیوچین رو به وی یوئه فِن یاد میداد و ایوان نگاهشون میکرد. وی یوئه فِن از این که مادرش بلد بود وسایل موسیقی رو بنوازه خوشحال بود خیلی دوست داشت گیوچین بنوازه. ایوان با لحن شاکی گفت:
-منم میخوام یاد بگیرم.
وی ووشیان لبخندی به ایوان زد:
-بهت یاد میدم عجله نکن.
وی ووشیان سر ایوان رو نوازش کرد، ایوان از این که قرار بود مدتی با وی ووشیان و وی یوئه فِن میمونه خوشحال بود میخواست اینبار سعی کنه وی ووشیان رو مجبور کنه چیزی بهش یاد بده.
همه طوری درگیر گیوچین بودن یهو صدای داد و بوی سوختن چیزی اومد، اون سه نفر فکر کردن خونه یکی اتش گرفته ولی وی ووشیان با شنیدن صدا های دیگه اخمی کرد از جاش بلند شد و شمشیری که جایگذین سوببیان انتخاب کرده بود رو در اورد. رو به وی یوئه فِن و ایوان کرد:
-شما دوتا باید فرار کنید.
.
وی یوئه فِن با تعجب پرسید:-چی شده مامان؟
وی ووشیان به سمت ایوان اومد و سر پسرش رو نوازش کرد:
-راهزن ها حمله کردن شما دوتا باید یه جای امن برید من جلوشون رو میگیرم.
وی یوئه فِن اخمی کرد:
-من جایی نمیرم.
وی ووشیان اهی کشید میدونست اینو میگه. به سمت کمدی که نمیزاشت کسی نزدیکش بشه رفت و یه چیزایی رو بیرون اورد و سمت اون دوتا رفت، یکی دست ایوان و وی یوئه فِن رو گرفت و با روبان سفید رنگی به هم دیگه پستشون
-یادتون باشه شما دوتا برادر هستید و از دست راهزن ها فرار کردید سریع بررید اسکله نیلوفر ابی اونجا بهتون پناه میدن.
بعد نشان یشمی رو به لباس وی یوئه فِن اویزون کرد کرد:
-این سر بند و اویز یشمی رو هرگز گم نکنید، اگه با یکی از افراد قوم لان رو به رو شدید اینو نشون بدید و بگید پدرتون از قوم لان بوده. فهمیدید؟؟
اشک از چشمای وی یوئه فِن بیرون زد:
-مامان با ما بیا.
وی ووشیان اخمی کرد:
-نمیشه من باید جلوشون رو بگیرم؛ تو باید مراقب ایوان باشی چون بزرگ تری فهمیدی؟
وی یوئه فِن نمیتونست اشکاش رو بند بیاره؛ میدونست مادرش میخواد نجاتش بده ولی نمیخواست ترکش کنه.
- یوئه فِن اینو یادت باشه من برمیگردم و میام پیشت مهم نیست چقدر طول بکشه بر میگردم مامان اینو قول میده گه مامان تا حالا بد قولی کرده؟
وی یوئه فِن سری به نشانه نه تکون داد.
-افرین پسر خوب مراقب ایوان باش هر جور شده برید قوم گوشو لان تا من بتونم برگردم پیشتون باش؟
وی ووشیان از جاش بلند شد و با شمشیرش سوازخی روی دیوار خوبی درست کرد
-زود باشید برید و پشت سرتون رو هم نگاه نکنید.
وی یوئه فِن از جاش بلند شد و گیوچین رو برداشت و دست ایوان رو محکم گرفت و به سمت سوراخ رفت، برای اخرین بار به مادرش نگاه کرد:
-قول دادی بیای دنبالمون، نیای دنبالم یعنی مادر بدی هستی.
وی ووشیان لبخندی به وی یوئه فِن زد:
_من دلم نمیاد مامان بدی باشم پس میام.
وی ووشیان به سمت در خروجی رفت و این اخرین باری بود وی یوئه فِن مادرش رو میبینه.
KAMU SEDANG MEMBACA
عاشقت شدم
Fiksi Penggemarعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم