وی ووشیان مقابل یه ساز فروشی قرار گرفت و با لبخند بهش خیره شد، خیلی وقت بود میخواست این کار رو بکنه ولی وقت نکرده بود.
با دقت گیوچین ها رو بررسی کرد تا ببینه کدومشون به درد وی یوئه فِن میخوره.
همه شون زیبا و بهترین جنش بودن ولی هیچ کدوم وی ووشیان رو راضی نمیکرد اهی کشید که یکی صداش کرد
"بانو وی؟"
وی ووشیان برگشت و به صاحب مغازه نگاه کرد
"سلام اقای فنگ خیلی وقت بود ندیده بودمتون"
اقای فنگ نزدیک وی ووشیان شد
"اره منم خیلی وقت بود شما رو ندیده بود چیزی لازم دارید؟"
وی ووشیان سری تکون داد و دوباره به گیوچین ها کرد
"برای پسرم میخوام یه گیوچین بگیرم"
اقای فنگ به چهره نا راضی وی ووشیان خیره شد و خنده ای کرد:
"بانو وی مثل همیشه سخت پسند و سخت گیر هستید، سخت میشه اون چیزی رو که شما میخواین رو براتون گیر بیارم"
وی ووشیان هم متقابلا خنده ای کرد
"چیکار میشه کرد عادته دیگه"
اقای فنگ سری تکون داد و به چهره وی ووشیان نگاهی انداخت، براش عجیب بود این بانو نا الان ازدواج نکرد بود، یعنی اینقدر شوهر مرحومش رو دوست داشت که حاظر نیست با کسی ازدواج کنه؟ اگه جررعتش رو داشت خودش ازش درخواست ازدواج میکرد ولی میدونست رد میشه.
"فکر کنم اون چیزی که شما میخواین رو داشته باشم"
وی ووشیان از شنیدن این حرف خوشحال شد
"امیدوارم همونی که میخوام باشه"
اقای فنگ به سمت دری که ته مغازش بود رفت
"دنبالم بیاین"
وی ووشیانبه دنبال اقای فنگ راه افتاد و وارد انباری شدن، داخل انباری پر از سازه های جدید و قدیمی بود. بعضی از سازها خراب بودن که گوشه انبار بود.
اقای فنگ به سمت میزی رفت که روش چیزی قرار داشت و با پارچهای روش پوشونده شده بود، پارچه رو از روی میز برداشت و وی ووشیان با دیدن اون چیزی که زیر پارچه بود خوشحال شد
"یه گیوچین از گوسو لان؟"
اقای فنگ قهقه ای کرد
"مثل همیشه ساز ها رو خوب میشناسید پس باید بدونید یه گیوچین معمولی نیست"
وی وشویان دستی به گیوچین کشید و لبخندی زد، یاد گیوچین زدن های لان وانگجی افتاد چقدر دلش میخواست دوباره اون نواها و گیوچین زدن ها رو ببینه و بشنوه
"اره خوب میدونم، این یه گیوچینی هستش که میشه باهاش تذهیبگری هم کرد"
اقای فنگ با دیدن لبخند گیوچین رو بلند کرد و داد تو دست وی ووشیان
"خوبه همونی که میخواستید بود"
وی وشیان دستی به تازهای گیوچین کشید، طرح ابر ابی گیوچین خود نمایی میکرد
"اره همونی که میخواستم هستش، مطمئنم یوئه فِن خوشش میاد"
اقای فنگ به سمت در انباری رفت
"برای یه بچه مثل اون زود نیست؟"
وی ووشیان سری به نشانه نه تکون داد
"پدرش هم تو همین سن شروع به یاد گرفتنش کرد"
اقای فنگ با شنیدن این حرف با تردید پرسید
"همسرتون یه تذهیبگر از گوسولان بوده؟"
وی ووشیان لبخند غمگینی زد
"اره از گوسولان بودش"
اقای فنگ با دیدن چهره ناراحت وی ووشیان از حرفی که زده بود پشیمون شده بود
"بخشید نباید اینو میپریدم"
وی ووشیان لبخندی زد
"چیزی نیست فقط دلتنگش شد"
از انباری بیرون رفتن و به سمت میزی که گوشه ای مغازه بود رفت وی ووشیان گیوچین رو روی اون گذاشت و اقای فنگ مغول تنظیم کردن سیم های گیوچین شد، بعد تموم شدن کارش یه پارچه ای که مخصوص نگه داری گیوچین بود برداشت و دور گیوچین پیچید و با بدندی دو سر گیجو چین رو بست
"اینم از این"
وی ووشیان
"ممنونم اقای فنگ"
اقای فنگ لبخندی زد
"وظیفم بود، پول این پارچه رو ازتون نمیگیرم"
وی ووشیان
"ممنون"
بعد حساب کردن پول گیوچین وی ووشیان اون رو تویاغوشش گرفت و ب سمت روستایی که زندگی میکرد رفت، از خریدن گیوچین خیلی راضی بود و مطمئن بود وی یوئه فِن از دیدن اون هیچان زده میشه.
وقتی به روستا رسید خورشید غروب کرده بود و چراغ ها و فانوس ها روشن شده بود. وی ووشیان راهی خونه ون چینگ شد تا کادوی خودش رو توی خونه ون چینگ مخفی کنه.
ون چینگ با دیدن چیزی که توی دستای وی ووشیانه خنده ای کرد
"مطمئنم کلی پولش رو دادی"
وی ووشیان هم لبخندی زد
"اره مگه میشه برای پسرم سنگ تموم نزارم؟"
ون چینگ گیوچین رو از دست وی ووشیان گرفت
"برات مخفیش میکنم، ایوان و یوئه فِن تو اتاقت هستن"
وی ووشیان
"خوبه من میرم براشون یه چیزی بپزم"
ون چینگ
"عادت غذایی وی یوئه فِن به تو رفته مراقب باش ایوان به خاطر فلفل ها اذیت نشه"
وی ووشیان لبخندی زد
"حتما"
و با سرخوشی به سمت خونش راه افتاد، ون چینگ با دیدن حرکات از روی خوشحالی وی ووشیان لبخندی زد
"هنوز هم بچس"
و داخل خونش شد

YOU ARE READING
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم