پارت37

1.3K 263 21
                                        

{10 سال بعد..}

جسد وحشی  فرار کرد و به سمت روستایی که اون نزدیکی ها بود میرفت. از نا کجا اباد یک شمشیر سینه جسد وحشی رو شکافت و از بین بردش. صاحب شمشیر شمشیر رو بیرون کشید و توی غلافش گذاشت و به سمت بقیه رفت.

بقه هم کارشون رو تموم کرده بودن و داشتن جسد ها رو برسی میکردن، میان انها یکی برای اون پسر دستی تکون داد:

- یوئه فِن همه رو گرفتیم.

لان یوئه فِن لبخند کوچکی روی لبش نشست، خوشحال بود برادرش اینقدر بزرگ و قوی شده بود که از پس کارای خودش برمیامد، اهی کشید دلش تنگ مادرش شده بود نمیدونست چرا این همه کارش طول کشیده ولی مطمئن بود زندس. به سمت لان سیژوی رفت و سرش رو نوازش کرد

-کارت خوب بود.

لان سیژوی از حرکت برادرش خجالت کشید ولی کاری نکرد میدونست لان یوئه فِن زیاد از اینکارا نمیکنه. بعد این که دست از سر برادرش برداشت نگاهی به اطراف انداخت

-هانگوانگجون کجاست؟

-ایشون رفتن اطراف رو بررسی بکنند.

لان یوئه فِن سری تکون داد و به اسمون خیره شد، 10 سال گذشت توی این ده سال فامیلی لان رو گرفتن و پیش بقیه شاگرد ها زندگی میکردن از اونجایی که اون فقط لان سیژوی رو داشت برای همین حسابی مراقبش بود. هر دوتاشون موفق شده بودن تذهیبگرای جوان خوبی بشوند و مورد رضایت لان وانگجی و لان چیرن قرار گرفته بودن یه جورایی شاگرد عالی حساب میشدن.

بعد مدتی انتظار لان وانگجی بلاخره برگشت و به شاگردهای جوان نگاهی انداخت چشمش به لان یوئه فِن افتاد که احترام بهش گذاشته بود، اوتن پسر روز به روز شبیه وی ووشیان میشد و همین باعث فشرده شدن قلب لان وانگجی شده بود.

لان یوئه فِن متوجه نگاه خیر لان وانگجی به خودش شد از این نوع نگاه خوش نمیومد چون نگاه لان وانگجی خیلی غمگین و ناراحت بود حس میکرد شببیه یک شخص مهم از دست رفته هستش. لان وانگجی بلاخره سکوتش رو شکست:

-بر میکردیم.

-بله هانگوانگجون

همه دست به کار شدن و جسد ها رو از بین بردن و به سمت گوسو لان راه افتادن. لان سیژوی نزدیکش برادرش شد و پرسید:

- یوئه فِن چرا هانگوانگجون هر وقت تو رو میبینه غمگین میشه؟

لان یوئه فِن اهی کشید این سوال خودش هم بود:

-نمیدونم.

لان سیژوی سری تکون داد و چیز دیگه ای نپرسید. بعد ساعاتی پرواز کردن به مغر ابر رسیدن و لان وانگجی پیش لان شیچن رفت تا گزارش لازم رو ارائه بده. لان سیژوی مشغول حرف زدن با برادرش بود که یهو یکی روی پشتش پرید با دیدن دوستش لبخندی زد:

-جینگ یی اینطوری روی کمرم نپر.

تا لان چینگ یی چیزی بگه لان یوئه فِن گفت:

-رونویسی هات رو تموم کردی؟ سر اونها بود با ما نیومدی.

لان چینگی اهی کشید و با ناراحتی گفت:

- لان یوئه فِن من یکی رو بیخیال شو روز به روز بیشتر شبیه هانگوانگجون میشی. اگه هویتت معلوم نبود میگفتم پسر هانگوانگجون هستی.

با گفتن این حرف لان یوئه فِن به فکر فرو رفت، به جوایی همه این حرف رو بهش گفته بودن، میگفتن  از نظر اخلاقی خیلی شبیه لان وانگجی هستش یه وقت هایی خیلی دوست داشت لان وانگجی پدرش باشه ولی اون مجرد بود پس امکان پذیر نبود.

اهی کوتاهی کشید و رو به اون دونفر کرد:

-من میرم بهار سرد.

بعد گفتن این حرف به سمت بهار سرد راه افتاد تا کمی به افکارش نظم بده، لان سیژوی با تعجب  به رفتن برادرش نگاهی انداخت، که لان چینجگ یی گفت:

-شما دوتا اصلا شبیه هم دیگه نیستید. اگه بهم میگفتن لان یوئه فِن پسر هانگوانگجون هستش باور میکردم.

لان سیژوی خنده کوتاهی کرد و چیزی نگفت ، خوب میدونست هیچ نسبت خونی با  لان یوئه فِن نداره ولی از اینکه برادر حساب میشدن راضی بود و این رو با هیچ چیزی عوض نمیکرد. همراه لان چینگ یی به خوابگاه شاگران رفتن تا کمی استراحت بکنه.

لان یوئه فِن به بهار سرد رسید و لباس هاش رو در اورد و بعد تا کردنشون گوشه ای گذاشت، داخل اب شد سردی اب حس خوبی بهش میداد  به مادر حق میداد هی میخواست توی اب باشه. به تخته سنگی تکیه داد و به اسمون خیره شد نزدیکای ساعت نه بود ولی هنوز میخواست تو اب بمونه ارامشی رو که داشت رو دوست داشت.
نفهمید چقدر توی اب مونده که یکی بالاسرش اومد و مدتی بهش خیره شد و بعد مدتی به حرف اومد

-پس تو هم اینجایی

لان یوئه فِن با تعجب به عقب برگشت و به لان شیچن نگاهی کردف مثل همیشه لبخندی روی چهرش بود.  لان یوئه فِن به لان شیچن ادای احترام میکنه و لان شیچن لباسش رو در میاره و کنار لان یوئه فِن قرار میگیره. لان شیچن  به لان یوئه فِن خیره شد هر وقت اون رو میدی همش یاد بچگی های برادرش میوفتاد.

لان یوئه فِن تصمیم گرفت سوالی که مدت ها بود توی ذهنش بود رو از لان شیچن بپرسه

-ببخشید زو و جون.

-چیزی میخوای بپرسی

-اره میخواستم بدونم چرا هر وقت چشم هانگوانگجون به من میخوره چشماش رنگ غم میگیره.

عاشقت شدم Onde histórias criam vida. Descubra agora