با دیدن جیانگ چنگ لبخندی روی لبش نشست
"وای پسر چقدر بزرگ شدی باورم نمیشه یه زمانی به زور به سینم میرسیدی!"
جیانگ چنگ پوزخندی زد
"همه مثل تو که کوتوله نمیمونن"
وی وشیان اخم کرد
"با بزرگترت درست حرف بزن"
بعد کمی بحث جیانگ چنگ نگاهش به لان وانگجی رفت
"شایعه شده بود که تو مردی ولی الان جلوی چشمام هستی"
وی وشیان
"هنوز قوم های دیگه نیومدن؟"
جیانگ چنگ با تعجب پرسید
"برای چی بیان؟"
وی وشیان
"میفهمی"
جیانگ چنگ
"بیاین دنبالم"
و هر دوتاشون به دنبال جیانگ چنگ راه افتادن.
بعد عبور از در ورودی وی وشیان با ذوق فراوان به سمت جیانگ فنگمیان که در حال حرف زدن با یکی ار افرادش بود رفت
"عموجیانگ"
جیانگ فنگمیان برگشت و با دیدن وی وشیان لبخندی زد، وی وشیان نزدیکش شد و احترامی گذاشت
"من برگشتم"
جیانگ فنگمیان
"خوشحالم اومدی"
وی وشیان
"یه مهمون با خودم اوردم"
و به لان وانگجی که همراه جیانگ چنگ میومد اشاره کرد
جیانگ فنگمیان از دیدن لان وانگجی تعجب کرد
"اون اینجا چیکار مکینه؟"
وی وشیان
"ماجرا داره حوصله شنیدن دارید؟"
جیانگ فنگمیان
"اره بیاین دنبالم"
هر سه نفر دنبال جیانگ فنگمیان راه افتادن و وارد سالن مخصوص شدن.
جیانگ فنگمیان سر جاش نشست و بقیه هم جایی نشستن.
جیانگ فنگمیان همه رو مرخص کرد تا بتونن راحت حرف بزنن، وی وشیان شروع به توضیح دادن همه چی کرد .
بعد تموم شدن حرفای وی وشیان اخمی روی پیشونی جیانگ فنگمیان نشست
"واقعا دنیا جای عجیبه"
بعد رو به لان وانگجی کرد
"ارباب جوان لان الان مشکلی ندارید؟"
لان وانگجی
"نه، از نگرانیتون ممنونم"
جیانگ فنگمیان
"همراه پسرم برید و برای قومتون نامه بفرستید"
اون دونفر بلند شدن و از سالن خارج شد.
جیانگ فنگمیان رو به وی وشیان کرد
"آ-شیان ممکنه قوم های دیگعه بیان اینجا؟"
وی وشیان
"اره، راستش به نر نامه فرستادن بی فایده بود چون همه قوم ها دارن میان این جا و احتمالا فردا برسن چون اونا به قوم جیانگ مشکوکن"
جیانگ فنگمیان
"سر مخفی کردن تو معلومه مشکوک میشن"
وی وشیان
"احتمالا ممکنه راز من رو بهشون بگید"
جانگ فنگمیان
"امیدوارم این طور نشه چون میترسم سر به دست اوردن تو یا از بین بردنت بجنگن"
وی وشیان
"اره مخصوصا قوم ون"
جیانگ فنگمیان
"پس اون پسر همه چی رو برات گفته"
وی وشیان
"اره حوصلم سر رفته بود اونم تعیف میکرد"
جیانگ فنگمیان
"عجیبه معمولا اون رو پسر ساکتی و کم صحبتی میدونن"
وی وشیان
"اون که اره، در صورت لزوم حرف میزد"
هنوز در حال گفت و گو بودن که بانو یو وارد شد.
وی وشیان با دیدن بانو یو بلند شد و احترامی بهش گذشات
بانو یو
"پس اومدی"
وی وشیان
"بله، خوشحالم سلامت هستید"
یانو یو
"شنیدم باز دردسر درست کردی"
وی وشیان
"این بار تقصیر من نبوده، کار راهزن ها بود"
بانو یو
"به هر حال خوبه به حرفم گوش کردی تو راه دیدم جیانگ چنگ همراه لان وانگجی بود؟مگه شایعه نشده بود مرده؟"
وی وشیان
"یک قدمی مرگ بودش"
بانو یو سری تکون داد و دیگه چیز نگفت.
YOU ARE READING
عاشقت شدم
Fanfictionعاشقت شدم .....بدون هیچ دلیلی......مهم نیست تو چی هستی.....چه موجودی هستی....فقط اینو بهت میتونم بگم که من عاشقت شدم بدون هیچ دلیلی دوست دارم با من باش حتی اگه هزاران سال بگذره بازم عاشقتم